خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

برف زیبای من

خوب بهترین ها برای شروع  یک روز برفی پاییزی یک ماگ قهوه لاته دزیره نشان  ،یک موسیقی از نوع اندره  بوچلی و یک شومینه رو به منظره  دلخواه  و یک مرخصی دلنشینه

 که البته وقتی نوبتت هست که برای همکارات ناهار ببری  تبدیل میشه به قابلمه بدست دویدن زیر کولاک برف از این اژانس به اژانس بعدی برای پیدا کردن یک ماشین که برسونتت سر کار و البته 3 ساعت گیر کردن در ترافیک ولی عیبی نداره چون هم حسابی برفی شدی هم  مجبور شدی برف بازی کنی بعد از مدتها  و هم حسابی مناظر برفی دیدی !!!! 

خوب بطور کلی من عاشق برفم حتی با ترافیک هورررررررررررررررررررررررررا

اژدها وارد میشود

بله الان یک عدد دزیره قرمز شده و اخمو ودر حال بیرون امدن دود از گوش و بقیه عضا و جوارح دارای خروجی  !!!داره براتون مینویسه  و کاملا درست حدس زدین بله ماجرا به برادری و عروس جان برمیگرده  مینویسمش شاید یکم خنک شدم 

چهارشنبه قبل برادری زنگ زد که 5 شنبه خونه ای گفتم بله چطور ؟ گفت قراره بیان و برامون ایفون تصویری رنگی نصب کنن و من ماموریتم و عروس هم همرام میاد اگر خونه ای زحمت بکش بیا بالای سر  اوسا نصاب گفتم اوکی 

خلاصه 5 شنبه شدو اوسا نصاب اومد و منم رفتم  همین که وارد شدم  و چراغا رو روشن کردم و اوسا رو راهنمایی کردم کلیدها رو گذاشتم روی  کانتر کابینت که..... یهو برق از چشمام پرید

 بله سالها قبل وقتی 15 ساله بودم  یکی از اقوام که برام خیلی عزیزه اومده بودن  خونه ما  خلاصه دخترشون که خیلی دوستش دارم و اون موقع دانشجو بود برای من مجسمه اورده بود سه عدد موش بازیگوش یکیشون روی توالت فرنگی نشسته بود یکیشون داشت تنبان مبارک رو بالا میکشیدو اون یکی دراز کشیده بود و داشت شیر میخورد  خیلی بانمک بودن و من خیلی دوستشون داشتم و مدتهای مدید این سه تا بالای سر تختم بودن تا من دانشجو شدم و اومدم تهران  بگذریم 

خلاصه دیدم موشهای عزیز در منزل برادر و عروس ودر دکورشون  تشریف دارن !!!!! در یک لحظه  خیلی از مامان عصبانی شدم و گفتم هزار بار به مادری گفتم وسایل منو بدون اینکه به من بگی  بذل و بخشش نکن مادری جان و خلاصه داشتم ابعاد این قضیه رو بررسی میکردم که جناب اوسا گفت میخواد دستاشو بشوره و طبیعتا راهنماییش کردم سمت دستشویی که تا در دستشویی رو باز کردم  از تعجب خشکم زد  کلی عروسک از در و دیوار اویزون بود عین مغازه اسباب بازی فروشی و اصن یه وضی ....

اون وسط مسطا  دیدم 6 عدد عروسک کوچک مدل فرشته های درخت بابا نوئل اویزونن و چقدر اشناهستن اتفاقن که یهو برق دوم از سرم پرید 

من وقتی 4 ساله بودم دوست پدرم یک جعبه دوازده تایی عروسک های کوچولو برام اورده بود که محصول والت دیسنی بود   لباس های خیلی باحالی داشتن دوتاشون موهاشون بور بود دوتاشون مشکی دوتاشون قرمز دوتاشون شرابی و دوتاشون قهوه ای و...

این عروسکا عینا همونا بودن فقط موهاشون تراشیده شده بود و سرشون مدل موهای رومی نقاشی شده بود !!!

عین این عروسکا رو خواهر همسری هم داره  و خوب اولین فکرم این بود که حتمن عروس جان هم مشابهشو داره  تا 

گیج و یج برگشتم که بشینم روی صندلی که دیدم بله برادری کل ماشینهای دوره بچگیشو  از شهرستان ورداشته اورده و روی دکور اونطرفی گذاشته راستش  خیلی فکر و خیال کردم  یعنی برادرم جعبه اسباب بازی ها رو برداشته اورده و یادگاریهای زمان بچگی منو داده به عروس خانوم که اگر اینطوری باشه واااااااااااااای بر هر دوشون 

یعنی عروسکای خود عروسه اگر اینطوره پس موشهای بیچاره من در دکور چی میگن ؟

خلاصه که کل 5 شنبه و جمعه از دست برادری عصبانی بودم و هزار جور برخورد مختلف رو  تمرین کردم که به روی برادر بیارم  اخرم وقتی اومد بهش گفتم موشها رو دیدم و امیدوارم عروسکا مال من نباشه  ایا به نظرتون کار بدی کردم؟ 

واقعا ایا عروس یه خانواده باید بخودش اجازه بده وقتی پدر مادرمن خونشون نبودن بره  شهرستان و در همون 24 ساعت انباری قدیمی رو زیر و رو کنن با همدیگه  و موسایلی هم که به اونا ربطی نداشته وردارن برای خودشون 

خیلی عصبانیم و نمیدونم برخورد درست چیه ؟ کمکم کنین 

بدون شرح

دیروز اتفاق شیرینی افتاد که حسابی حالم را خوب کرد در راه برگشت یه خانوم جوان یه مسیر کوتاه منو رسوند بی هیچ دلیلی و بدون درخواست من کمک کرد و شیرینی این مهربانی روزم را ساخت 

در حال مزه مزه کردن  طعم محبت بی چشمداشت بودم که متاسفانه صحبتهای یکی از بچه های کار توجه را جلب کرد داشت فال میفروخت و به خانمی که نسبتا تپل بود اصرار میکرد که خاله فال بخر و وقتی خانم نخرید با همون لحن بدترین و رکیک ترین الفاظ رو به همون خاله میگفت  به زحمت 6 سالش بود و من تعجب کرده بودم که ایا واقعا میدونه داره چی میگه؟ یه پسر 6 ساله چی میفهمه از لذت های ممنوعه که اینطوری حرف میزنه 

راستش بدجوری چندشم شد خیلی تهوع اور بود حرفاش  خیلی زشت بود  

باور نمیکنم

 دلم گرفته...

 این روزها دائم دچار بیحوصلگی و دلگرفتگی اونم از نوع حادش هستم  ترفند همیشگیم یعنی "باورنکن"این دفعه بکارم نمیاد که نمیاد  رفتن دایی  رو بطرز عجیبی باور کردم و این عوارض داره و عوارضش در واقع باور کردن رفتن بقیه عزیزان هست  و این یعنی یهو غم وغصه هاو دلتنگی ها از سال 72 روی هم تلنبار شده آوار بشن روی سرم

اولین رفتن ،رفتن پدربزرگ پدریم بود باباحاجی  ضربه سختی بود  ترفندم رو اون موقع اختراع کردم به این شکل که اصلا باور نکردم نقابی به صورتم زدم و هر وقت رفتم خونشون اگر توی خونه بودم فکر میکردم حتمن بابا حاجی توی حیاط و روی صندلی همیشگیش زیر درخت سیب نشسته  و اگر توی حیاط بودم تصور میکردم که باباحاجی خوابیده توی اتاقش یا توی گلخونه داره به شمعدونیاش رسیگی میکنه

به فاصله یکسال پدر بزرگ مادریم هم رفت و من اصلا نتونستم در مراسمش شرکت کنم برادرم مدرسه میرفت و باید از شنگه داری میکردم  و طبیعتا اصلا باور نکردم و در مورد باباحاجی شیرازی هم دقیقا به همون شکل همیشه و هنوز تصورم اینه که توی اتاق خودش مشغول استراحته

یکسال بعد اتفاق بدتری افتاد شوهر خاله ام یک مرد مهربان و دوست داشتنی در سن 51 سالگی سکته  قلبی کرد و در کمتر از یک هفته رفت  فکر کنید که از وقتی خودم را شناخته بودم این مرد مهربان از اون قلنبه دوست داشتنیای عاشق بچه ها همیشه به من محبت میکرد  خیلی باور نکردنی بود

موردی که کمک کرد در باور نکردن این دو مورد تعویض خانه پدربزرگ مادری و خاله ام بعد از سفر این دو عزیز بود حداقل خونه های خاطرات بچگی دیگه نبودن

هنوز یکسال نشده بود که دوست و رفیق قدیمی پدرم عمو ف  خیلی خیلی ناباورانه رفت  چطور میتونستم باور کنم که عموف با اون لبخند همیشگیش با اون اخلاق خوشش رفته  از وقتی 3 یا 4 ساله بودم کلی سفر شمال با هم بودیم و همه با هم یا  شهسوار خونه عمو ف و خاله فرح بودیم یا همه با هم میرفتیم قائم شهر خونه عمو ج دیگه چقدر میگشتیم و تفریح میکردیم و خوش میگذروندیم .. بماند یادش بخیر

دو سال بعد عموی پدرم  رفت من خیلی دوستش داشتم و یه جورایی بعد از رفتن پدربزرگم جای اونو برام گرفته بود

و بقیه عزیزان به همین منوال تا چند سال بعدش که برادر کوچک پدرم در سن 39 سالگی رفت و این یکی ضربه نبود فاجعه بود شوکی که بهم وارد شد خیلی عمیق بود خیلی خیلی عمیق اخه مگه میشه ادم جوون و رعنایی مثل عموی من یهو بره  خوب معلومه که باور نمیکنم اصلا نباید باور کرد  عمق عدم باورم چقدره ؟ الان میگم

خونه پدرم دو در هست یک در از حیاط یک در از کوچه و او  همیشه از در حیاط میومد هنوز اگر کسی در حیاط رو بزنه من ناخوداگاه میگم بدوینعمو ق  پشت دره        یا هر وقت توی مهمونیا میخوان ته چین رو بکشن فکر میکنم صبر کنین تا قباد بیاد بکشه هنوز بعد از 11 سال

مریم دوست مژگان دوست منم بود یادش بخیر سمینار منو برام پاکنویس کرد اونم رفت همون سالی که عمو ق  رفت و غزل کوچولو دختر مژگان   دی 88 رفت و.........من کماکان باور نکردم که نکردم

دو سال پیش اول بهمن مامان مادرم  رفت مادربزرگ عزیزم بااون موهای سفیدش گمپه گلم هنوز وقتی میرم شیراز تصورم اینه که روی تختش استراحت میکنه و توی اتاقش میگم حتمن توی سالن پیش خاله ایناست

سال قبلم که اول مرداد  مامان پدرم  رفت این دیگه غیر قابل تحمل بود مگه میشه بدون مامانی  اصلا اینو نتونستم تصور کنم فقط گفتم  بهش فکر نکن  اصلا بهش فکر نکن

اما رفتن حاجی فرق میکنه اصلا از همون لحظه شومی که بهم خبردادن باورم شد که دایی رفت و دیگه نیست از همون لحظه قلبم سنگین شد و تیر کشید انگار یهو  یه قسمت از قلبم کنده شد فاجعه بعدش شروع شد تک تک عزیزایی که اسم بردم میان جلوی چشمم و باورم میشه و با این باور سخت نمیتونم کنار بیام یهو اشک از چشمام روان میشه و هیچ کنترلی روش ندارم و غمم هی بیشتر میشه  هی بیشتر و بیشتر .......

به یاد حاجی

نمیدونم از کجا شروع کنم  میخوام درمورد حاجی بنویسم

قدیمیترین خاطره ای که از دایی بزرگم دارم اولین سفر هواییم بود به شیراز در سن کمتر از یکسالگیم ولی یادم هست که تا مدتها بعد ورد زبانم  بود  با همون زبان کودکی     دادا بیا منو ببر هوا !!!

یکی از پرابهت ترین مردهای زندگی من بود  پدربزرگ پدریم وبعدش حاجی و بعدش پدر خودم

جالبه که ادم از داییش بیشتر از پدرش حساب ببره

حاجی از موقعی که یادم میاد اول صبح به قول مامانی شیرازی صبح گاه سر کار بود تا اخرهای شب  مرد زحمتکش اخمو ولی مهربون خیلی مهربون و دل نازک

اگر میدیدیش صلابت و ابهتش میگرفت ادمو ولی ماها میدونستیم چقدر مهربونه چقدر باحاله حاجی

33 بار حج تمتع رفتن شوخی نیست 33 بار صدا شدن و لبیک گفتن

حاجی ادم خاصی بود خیلی جدی بعضی وقتام خیلی سرخوش معمولا عیدها و تابستوناکه ما شیراز بودیم بقیه خانواده هم به هوای ما خونه مامانی جع میشدن حسابی شلوغ بودیم سفره که میفتاد بالای 40 نفر دورش بودیم خدا مامانی رو رحمت کنه همیشه خوشرو بود با مهربونی از همه پذیرایی میکرد ما بچه هام که بی غم عالم دائم در حال بازی و دوچرخه سواری و بدو بدو از طبقه بالا که خونه حاجی اینا بود به طبقه پایین که خونه مامانی اینا بود و به حیاط

 اخ اون حیاط حیاطی که من عاشقش بودم عاشق درختای نارنجش عاشق در ختای انارش عاشق اون جوب پهن ته باغ که هفته ای یه بار پر اب میشد و باغچه رو ابیاری میکرد عاشق یاس های شب بوی دور حایاط که شبا مست میشدیم از بوی خوششون

عاشق تختهایی که روی حوض میزدن شبای تلبستون شام رو روی تخت بزرگه  میخوردیم یا توی ایوان تقریبا 5 تخت کنار هم بود  بعدش رختخوابها رو پهن میکردن روی تختا توی ایوان  و توی تراس طبقه بالا گوش تا گوش رختخواب پهن میشد

یادش بخیر شبای شیراز و اسمون پرستاره اش که انگار پولک و اکلیل پخش کرده بودن توی اسمون یکی از تفریحاتم نگاه به اسمون شب شیراز بود تا خوابم ببره  و فردا صبحش باز دوباره از نو بیدار که میشدیم مامانی سفره صبحونه رو اتوی ایوان انداخته بود تازه ناهارشم اماده بود ساعت 8و نیم صبح عجب شیرزنی بود یادش بخیر

وقتی حاجی از مکه برمیگشت تا دو هفته مهمونی و سفره بود که توی خونه اش برگزار میشد و همه فامیل جمع میشدن اصلا همش خوش بودیم همش دور هم بودیم غیر از عیدا و تابستونا بقیه مواردی که میرفتیم شیراز همش برای شادی و عروسی بود یادش بخیر

از موضوع اصلی دور شدم

حاجی  قد بلند و چهارشونه بود خیلی کم حرف بود خیلی کم میدیدیمش همه براش احترام ویژه ای قائل بودن  وقتایی که پدرم شیراز بود به احترام پدرم زود میومد خونه و بیشتر میدیدیمش

بزرگتر که شدیم داییم یه خونه خیلی قشنگ ساخت و از مامانی اینا جدا شد حالا تابستونایی که میومدیم شیراز یک ماه و نیم خونه مامانی بودیم یه ماه و نیم خونه داییم بازم خوش میگذشت

من علی رغم اینی که خیلی پر ابهت بود دائم بغلش میکردم و میبوسیدمش خجالتی بود و شدیدا مذهبی اون هیچوقت منو نمیبوسید ولی من از رو نمی رفتم دو سه سال پیش  ناهار رفته بودیم خونه اش باید میرفت به یه جلسه کاری دم در داشت کفششو پاش میکرد

رو کرد به من و با همون تحکم همشیگیش و لهجه شیرازی قشنگش  گفت  شو مو اجازه نداری شام بری دارم بهت میگم من میرم و برمیگردم  شمام اینجا میمونی

منم خندیدم گفتم دایی پس من نمیرم شمام نرو جلسه

عزیزم !!!!!!

یه فکری کردو کفششو در اورد و نرفت من از تعجب خشکم زد سابقه نداشت حاجی سر کارش نره ....هیچی  دیگه..... نرفت موند و همه با هم 21 بازی کردیم اون روز بود که فهمیدم محبتش به من چقدر عمیقه به همون عمقی که من دوستش داشتم و دارم

برای عروسی منم که خودشو رسوند ماشینشو چسبونده بود به ماشین ما نمیذاشت هیچ ماشینی بینمون باشه اخرش فیلمبردار بهش اعتراض کرد و گفت حاج اقا ما باید فیلم بگیریم حداقل به ما راه بده خندید و گفت باشه  فقط بخاطر فیلم  یکی دوبار بهت راه میدم !!!

  در خونه باز بود و خیلی دست خیر داشت برای همه برای هرکسی هر کاری که از دستش برمیومد میکرد 

حاجی هفته قبل یهو قلبش درد گرفت و رفت بیمارستان و یک  لخته خون  قلبشو با خودش برد و حاجی پرکشید و رفت  حاجی رو توی خاک کاشتیم و من هنوز رفتنشو. باور نمیکنم  قلبم درد میکنه  و مغزم درد میکنه و همه وجودم رفتن دایی رو انکار میکنه

مرگ مفهوم گنگ  سرد  بی معنی و خری است که حفره های متعددی در قلبم باز کرده که اخریش جای حاجی است چون قسمت بزرگی از قلبم متعلق به حاجی بود دائم درد میکنه به این حفره عادت ندارم

دایی خیلی دوستت دارم حاجی خیلی مردی  خیلی بامعرفتی حاجی  دنیا  بدون شما  ..................حاجی بدون شما چکار کنیم