خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

تو خوبی !!!!!

راستش منتظر اتفاق سومی بودم و هستم تا اینجا بنویسم ولی الان یکی دو روز است که حالم خوش نیست و طبق عادت باید بنویسم  عمق دوستی ها تا کجاست ؟ برای شما اگر کسی هست که هنوز اینجا رو میخواند  عمق دوستی تا کجاست  ؟

ایا  هر کاری از دستمان بر میاید ولو اینکه بزحمتمان بیندازد برای خاطر عزیز دوستانمان باید انجام دهیم ؟ ایا در قبال ان انتظار رفتار متقابل یا محبت متقابل باید داشته باشیم 

مدتهاست روی بی انتظار بودن تمرین میکنم در واقع از هیچکدام از دوستان و عزیزانم هیچ انتظاری ندارم  یا سعی میکنم نداشته باشم 

اما در این دو روز پرونده دو دوستی تقریبا مدت دار بسته شد 

1 . دوست و رفیق 20 ساله امان از سال اول د انشگاه  "ر"  جان  او در شیراز و ما در پایتخت بسیار اوقات خوشی با هم داشتیم  تا بنده ازدواج کردم و ایشان لاتاری امریکا برنده شدن 

ورق برگشت از روزی که ان برگه لاتاری امد و دوستمان رفتنی شد فارغ از ذوق و خوشحالی ما حال دوستمان دگرگون شد در واقع دیگر ما در حد رفاقتشان نبودیم !!!!کلاسمان بهم نمیخورد !!!!!!! رفتار  "ر" تغییر کرد و هر چیز کوچکی حتی یک متن پیامک تلگرامی بهانه ای بود برای اینکه به ما بفهماند ایران جهان سوم است و ما ساده لوحیم و .....

2. دوستی دوم با خانم "م " در محل کار شروع شد بطور اتفاقی متوجه شدیم دوست مشترکی داریم  و سر صحبتمان باز شد و یکهو با هم صمیمی جون جونی شدیم  تمام درد و دلشا پیش من بود و منم خیلی دوستش داشتم و خیلی خیلی به هم نزدیک بودیم تا همسر "م"  در یک پست خیلی بالا ی جایی که ما کار میکنیم مدیرکل  شد  خانه ایشان از منطقه ای نه چندان جالب در غرب تهران به منطقه یک منتقل شد و در مدت کوتاهی رفتار ایشان هم عوض شد از هر دو جمله ایشان یکی مربوط به محل منزل جدید و شرایط مادی جدید و خلاصه پز دادن به زمین و زمان    تغییر محل سفرهاشون از دبی و ترکیه به اروپا و خلاصه اصن یه وضی!!!!!!

خلاصه کنم "ر" جان بعد از چهار سال  اومدن ایران  با هم صحبت کردیم و قرار شد برای مسافرت شمال که اینوری امد یا در راه برگشت همدیگرو ببینیم و اگر جور نشد برای رفتن بلیتش رو از تهزان گرفته و نهایتا قبل از برگشتش به امریکا همدیگرو میبینیم  رفت شمال و برگشت و خبری نشد و منم که در گیر خونه دیدن و بعدش جمع کردن وسایلو و بعدترش اسباب کشی بودم  گفتم حتمن اونم با اکیپ خانوادگی که رفته مسافرت سختش بوده بیاد منو ببینه  تا دیروز که میدونستم نزدیک رفتنش هست خودم تماس گرفتم و بعد از چند بار که جواب نداد خودش زنگ زد که بله از تهران میرم  ولی نمیتونم بیام ببینمت و ........اولویت این سفرم خانواده ام بوده و سر راه برگشتم یک عصر تهران بودم که میخواستم برج میلاد رو ببینم و میخواستم زنگ بزنم تو هم بیای اونجا که بقیه همسفرام چون خسته بودن نیومدن منم با تو تماس نگرفتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه صداش رو نمیشنیدم فقط عمیقا فکر میکردم جذابیت برج میلاد از یه رفاقت 20 ساله بیشتره خودش که نیومده هیچ حتی به من زنگ نزده تو بیا ببینمت!!!!!!!!!!!!

خانم " م" هم اتفاقا دیروز بعد از حدود یکسال و اندی و دوماه که سفر دور اروپا بودن اومدن اداره ما و اومدن پیش من و هنوز ننشسته شروع کردو بجای تبریک به من به دلیل دو تا موفقیت اخیر و کلن حال و احوال  یکسر شروع کرد به کوبیدن بنده که دیگه وسط حرفاش خنده ام گرفته بود یاد این متنه پیامکی افتادم که به بعضیا باس گفت تو خوبی اصلن سیب اپل رو هم توگاز زدی تو با کلاسی تو پولداری  تو مدیری دست از سر ما ورد دار 

شگفتا که ما ادما چقدر زود یادمون میره چی بودیم و از کجا به کجا رسیدیم