خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

33

دوستان همراهم در مسافرت هلند خیلی اهل بازدید از موزه ها نبودن  بنابراین یکبار دیگه در فصل بهار با یکی دیگه از دوستان که از هم دانشکده ای ها بود رفتم هلند و به وقتش در مورد موزه ها و جاذبه های دیگه اش میگم براتون 

با ورود به ترم جدید فصل تمرین سنگین برای تمرین اموخته های ترم قبل شروع شد در واقع ما مشغول یک تئاتر شدیم که اجرا ی یک کار تلفیقی - ترکیبی از نوشته های مختلف شکسپیر بود  به سبک تعزیه با همون کارگردان ایرانی تبار  اما  کست و بازیگردانی  دست مادام روژ بود  و کوریوگرافی  البته  مادام روژخیلی سخت گیر بود بنابراین  پروژه های لوور تعطیل شد و صبح تا شب سر تمرین بودیم و مادام روژ به  هر حرکت اضافه ای حتی در حد یک میلیمتر حساس بود

نمرین و تمرکز در تمرین به حدی جدی بود که به جرات میتونم بگم  صدای نفس های همه بچه ها برام قابل تشخیص بود  روز به روز بهتر میشدیم هممون و همه به دلیل سخت گیریهای مادام روژ 

یکی از  روزهای اف تمرین بود  صبح زود بیدار شدم و رفتم پیاده روی مطابق معمول کنار سن نزدیک عید بود و نزدیک تولدم  هوا مه الود بود توی اون گرگ و میش صبح  یادم هست که رفتم و رفتم و رفتم انقدر رفتم توی مه تا وقتی افتاب کامل بالا اومد دیدم رسیدم به پل قدیمی  از یکی از کافه های کنار پل قهوه گرفتم  و اروم را افتادم روی پل اواسط پل وایسادم و خیره شدم به سن  یک حال عجیبی داشتم اونروز نمیتونم بگم انگار یک هو یک انگاره ای اومد و رفت  که نمیخوام در موردش صحبت کنم بعدش رفتم اونور پل و همینطوری رفتم و رفتم یهو یه جایی رسیدم دیدم انگار وارد یک گالری خیابون ی شدم پر از نقاش و مجسمه ساز همه هم کنار خیابون فکر کنم دیگه ساعت حدود ظهر بود  یک بازار محل ی هم هموجا ها بود رفتم بازار محلی هم گل خریدم هم یک عالمه خوراکی  با مترو برگشتم  سر راه رفتم دنبال مریم و باهم  رفتیم خونه من و اشپزی کردیم  کلی خندیدم و گریه کردیم  دلتنگی بهم فشار اورده بود  یه خورده از کوکو سیب زمینی برای موسیو  رمی فرستادم که خیلی خوشش امده بود فردا صبحش اول وقت رفتم کافه ژو   که همه خیلی تعجب کردن چون من صبحها نمیرفتم اونجا همیشه شبا میرفتم  خلاصه همینطور که نشسته بودمنتظر کروسان شکلاتی خوشمزه  خیلی خیلی خیلی ناگهانی "ش" رو دیدم که وارد کافه شد اول فکر کردم مثل دیروز توهم زدم اما نه خود ش بود با همون صدای گرم و لبخند دوست داشتنی  اومد سمتم و پریدیم همدیگه رو بغل کردیم من گریه کن" ش" گریه کن  بچه های کافه دست و پاشونو از شدت گریه ما گم کرده بودن چپ میرفتن راست میومدن اب برامون میاوردن  من ازدلتنگی  "ش "از اتفاق یکه براش افتاده بود که واقعا غم انگیز بود 

نظرات 10 + ارسال نظر
مریم شنبه 25 فروردین 1403 ساعت 16:54

آها آها یادم اومد. من چقد دوسش داشتم ش رو. قیافه اش رو، نگاه کردنش رو و صداش رو..

کامشین پنج‌شنبه 23 فروردین 1403 ساعت 09:10

برای من ش یکی از بهترین هنرمنداست. کیف می کنم صورت قشنگ و لبخند زیباش را می بینم. امیدوارم هر روز جفت تون موفق تر و درخشان تر از دیروز باشه.
من هم اگر بودم گریه می کردم.
توصیفت از حال و هوایی که تجربه کردی عالی بود.
اصلا بیا و بیشتر بنویس. من که کیف می کنم.

فدات شم کامشین جون لطف دارین همچنین بهترین ها رو برا ی شما ارزو میکنم

شیرین چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 20:04

چقدر عاقل بودی که از فضای هنری خودت را بیرون کشیدی. امروز که خاطرات ب.م رو میخوندم و افشاگریهاشو دیدم واقعا سخته در این محیط سالم زندگی کرد

راستش ماجرا برام خیلی عجیبه شیرین جون اخه 18 سال در سایه بودن؟!!!چطور ممکنه که شک نکنی با این همه نشانه های اشکار و البته ب رو میشناختم و دختر خیلی باکلاسیه

مهدیه چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 13:08

به به چه رویای قشنگی رو زندگی کردین
من از خواندنش هم کیف میکنم
ممنون که برامون مینویسید

ممنونم عزیزم شما لطف میکنین میخونین

صبا چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 02:28 https://gharetanhaei.blog.ir/

چه تجربه های قشنگی

ش رو خیلی پررنگ معرفی نکرده بودی قبلا!! خانم هستن یا آقا؟

یکی از استادای خانم بود همون که ادیت پیاف میزاشت

ماری چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 02:25

ش همون خانم بازیگر بود که بخاطر مسایل اعتقادی رفت فرانسه درسته؟

بله عزیزم دقیق همون

آتشی برنگ آسمان چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 01:56 https://atashibrangaseman.blogsky.com

چرا یادم نمیاد ش کی بود ؟!!!!!

ش یکی از استادای خانم بود که ادیت پیاف سر کلاس میگذاشت

مریم چهارشنبه 22 فروردین 1403 ساعت 00:04

دزیره عزیز سلام و ممنون که دو پست جدید گذاشتی برامون.
من چرا «ش» رو یادم نمیاد؟ میشه لینک پستی که راجع بهش گفتی رو بگذاری؟

سلام عزیزم چند پست قبل تر در مورد ش گفته بودم

لیمو سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 11:15 https://lemonn.blogsky.com

بقیه ش رو زود بنویس دزیره جون. من منتظرررررم

چشم عزیزم حتما

ربولی حسن کور سه‌شنبه 21 فروردین 1403 ساعت 10:18 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
باید برگردم توی پستهای قبلی تون تا یادم بیاد ش کی بود!
میگم شما اون خیابونه که آخرش لیزه نرفتین؟

سلام دکتر جان چرا اتفاق در مسیرمان بود گرچه سعی میکردیم بدلیل شلوغی از خیابان های فرع یبرویم ولی جا یشماس بز کافه های فوقالعاده ای داره و رفتن همانو افتادن در تله خرید همان
ضمن اینکه واقعا گران ترین و لوکس ترین برندها در این خیابان شعبه اصلی دارن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد