خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

اگر بارگران بودیمو رفتیم

سلام به  هه عزیزان و دوستان و بزرگواران و یاران 

خدمتتون عرض کنم این اخرین پستی است که از دارالحکومه اپلود میکنیم  فعلا تصمیم داریم به مرخصی طولانی مدت برویم لذا پست بعدی از اندرونی همایونی اپلود خواهد شد 

امروز که اخرین روز کاریمان (البته فعلا) در دارالحومه است سرشار از احساسات متناقضیم 18 سال هر روز صبح زود بیدار شدن حداقل 8 ساعت اینجا بودن تلاش شبانه روزی برای تنظیم و تدوین انواع و اقسام گزارش های مدیریتی ارزیابی پژوهشی و اخرش  ... هیچ جز خاطرات تلخ و شیرین 

تقریبا ده برابر دریافتیمان سگ دو زدیم و تلاش مجدانه و دلسوزانه داشتیم که انگار نه انگار 

حالمان عجیب است که انطور که 19 سال پیش بود وقتی که تصمیم انتحاری خروج از دنیای هنر را گرفتیم نمیدانم دلم برا ی این سبک کار تنگ میشود یا نه اما در مورد بازیگری باید بگم عین ترک مواد مخدر بود و هست هنوز یعنی یک روزهایی دلتنگی ان زمان صحنه دوستان  اتیلا بخصوص و وراج ی های طولانی با کچل ادم رامیکشد و یک روزهایی که فیلم های سخیف این روزها را میبینی  بخودت میگی دمم گرم که تونستم بزارمش کنار ولی خوب وقتی داری کتابخانه ات رو جمع میکنی به قفسه نمایشنامه ها که میرسی میشینی و اشک میریزی و نمایشنامه های استاد بیضایی و ترجمه های حمید سمندریان و ..... نگاه میکنی ورق میزنی و دوباره میزاری سر جاشون و چند بار این تکرار میشه تا ژان بیاد کنارت بغلت کنه و بگه دزیره جان تو از اینا دل نمیکنی و این عینه واقعیته عینه دل نکندن از کتابهای کوئیلو 

به هر حال این خداحافظی بزرگ من است با دارالحکومه و نمیدونم ایا همیشگی است یا مقطعی 

در این لحظه همه کسانی که خوبیهایی که در حقشان کردم و بارها و بارها نجاتشان دادم و باز به محضی که توانستن پشت سرم تهمت زدند و بدگویی کردن و از هیچ فرومایگی  کم نکذاشتن به کائنات میسپرم  حلالشان نباشد و نخواهد بود 

اینجا نوشتم که برای خودم ثبت شود و شما یاران عزیز شاهدم باشید .مکتوب .

پ.ن. بزودی ادامه داستان را مینویسم فعلا عجالتا برم هیستوری کروم را پاک کنم که نامحرمی اینجا را نخواند 

ماچ همایون ی به لپ همگی 

34

 "ش" گریه کرد و گریه کرد در واقع تا 48 ساعت بعد هم گریه کرد و اشکاش بند نمیومد اوضاع در حدی خراب بود که به دستیار کارگردان خبر دادم منن حالم بده مریض شدم و نمیتونم بیام سر تمرین 

"ش" فقط گریه میکرد و سیگار میکشید و لاینقطع حرف میزد در مورد اتفاقی که باهاش روبه رو شده بود که هم شوکه کننده بود و هم غم انگیز  منم هاج و واج مونده بودم چکار کنم 

"ت" یکی از بچه های تئاتری بود با دوست دخترش که خیلی فعال بودن در بخش فرهنگی سفارت فرانسه  در ایران  "ت" وقتی دیده بود حال "ش" خرابه بهش گفته بود بیاد پیش من چون دوست دخترش اون موقع ایران بود و خواسته بود اینجوری مثلا سوتفاهم پیش نیاد باحال ترش این بود که این خونه ای که توش بودم ماله دوست دختر همین "ت"بود بنابراین اولین فکرش به من رسیده بود و نمیدونست من و "ش" با هم اشناییم فرستاده بودش پیش من که با هم هم اتاق بشیم!!!!خلاصه که "ش" هم رفته بود در خونه و دیده بود من نیستم و موسیو رمی بهش گفته بود در کافه روبرو نشستم که  بله.... واقعا بعضی از اتفاقا جادویی و عجیب غریبه که بین این همه ادم اونم اونور دنیا منو "ش" اینطوری همدیگرو ملاقات کنیم 

به هر حال  در 48 ساعت بعد همانطور که گفتم "ش" گریه کرد شاید یک یدوساعت خوابید هیچی نخورد  اخرهای روز دوم گفتم "ش"جان بیا بریم  قدم بزنیم به زور با چشمای پف کرده باهام اومد با موهای ژولی پولی  رفتیم کنار سن و یک کافه ای که بعد از کافه ژو کافه محبوبم بود عصر بود یادمه یک بستنی سفارش دادیم به پیشنهاد گارسون اونجا اونم وقتی چشما و دماغ پف کرده رو دید  گفت این بستیمون اسمش "برگشته" هست یعنی کسی که از غم در اومده !!!! بستنی عال یبود  بستنی وانیل و شکلات و لیکور البالو ... کم کم  اشک "ش" وایساد و سکوت کرد به سن خیره شد و بهم گفت دزیره همه اینا که بهت گفتم چرت و پرت بود نه اینکه اتفاق نیفتاده باشه ولی اصل ماجرا اینه که  از سر فیلمبرداری  در یک ی از شهر های کویری  برگشته بود خونه  یک اف یهویی و اومده بود خونه و دیده بود که یکی از همدوره ای هامون- شاگردش- که اتفاقا خیلیم خودشو میچسبوند به "ش" در خونه خوابیده و همسر نامحترم "ش" هم رفته بیرون نون بگیره بیاد برا ی خانم صبحانه در رختخواب سرو کنه !

اونخانم نامحترم هم الان جز سلبریت یهاست و در همه سریال های خانگی دیده میشه !!!!!!!!!  تازه همه چی منطقی شد و دلیل این همه گریه مشخص شد و من اصلا نمیدونستم چی بگم یا چطور کمک کنم  دوتایی به سن خیره شدیم  برگشتیم کافه ژو یک شام حسابی خوردیم و "ش" رو فرستادم بره دوش بگیره تابتونه بخوابه و فردا فکر کنیم به اتفاقات 

مغز خودم دردگرفته بود از همه این دو روز و مخصوصا از اون دختره که همون موقع هم معلوم بود برای استفاده از موقعیت "َش" خودشو هی بهش میچسبونه 

بالاخره

مقاله دوم هم چاپ شد و بالاخره این صبر 4-5 ساله تموم شد  چاپ مقاله ISIدر حال حاضر در ژورنال های خارجی با احتمال زیر 10 درصد  روبه رو هست مجلات داخلی هم که همه باند و باند بازی  

حالا مقاله چاپ شد و مورد تایید بود رفتم دانشگاه  میگه حالا باید پایان نامه ات رو در سامانه پژوهشیار ثبت کنی تا نمره ات ثبت بشه و بره برای ادامه کار از 5 شنبه تا الان وارد سامانه نمیشم که9 نمیشم و سامانه هیچ تلفنی برای پشتیبانی نداده !!!!میخواستم به خودم یک خسته نباشید حسابی بگم که ظاهرن نمیشه 

اما جنگ  ظاهرن که به خیر گذشت به ژان میگم از بیخ گوشمون گذشت ولی مثل اکثر شماها منم در طول هفته گذشته بیخواب بودم  استرس داشتم و نمیتونستم استرسمو کنترل کنم 

دوروز وحشتناک داشتم و پرنسس هم جدیدا خیلی  لجباز شده هر جمله ای رو سه بار الی بیشتر باید بهش بگم اخرشم  یا میگه چرا و یا کار خودشو میکنه عصبانی  میشم و اخرش منجر میشه که گریه کنه و بگه متاسفه که مامان بدی داره  اینو میگه من احساس میکنم یک بدبخت کاملم  بعد از 5 دقیقه میگه منظورش این نبوده که من همیشه بدم و امروز کلا روز خوبی نبوده و همش میگه امروز و امشب بدترین روز و شبش بوده و منم با احساس بیچارگی و استرس و عصبانیت و دندون درد ناشی از کشیدن دندان عقل و حفره خشک شدن محل کشییده شدن دندان و فک درد و ..... میرم بخوابم  جدیدا نمیتونم گریه کنم بیشتر عصبان یمیشم ولی نمیتونم گریه کنم شاید اگر یه دل سیر گریه کنم  اروم شم  نمیدونم