خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

من و اتیلا 2

من در تمام دوران دانشجویی شیمی دبیرستان و زبان کنکور تدریس میکردم  استقلال مالی رو دوست داشتم و همین باعث شد وقتی خرداد 78ازدوره  کارشناسی فارغ التحصیل شدم پس انداز داشته باشم همزمان هم تئاتر کار میکردم البته رو ی پولش نمیشد حساب کرد و نمیکردم !!!

پدرم روی کارشناسی ارشد خیلی اصرار داشتن و من اصلا حوصله درس خوندن نداشتم در بهمن سال 77 موقع ثبت نام کارشناسی ارشد خیلی پدرم اصرار کرده بودن و منم برا ی اینکه بگم خیلی دختر حرف گوشکنیم!!!! دفترچه رو خریده بودم تا روز اخر هم ثبت نام نکرده بودم تا اینکه یکی از همکلاسیا ی دانشگاه اومد و گفت بیا باهم در رشته فلان و حوزه فلان ثبت نام کنیم که من حداقل تنها نرم و باهم بریم کیکشو بخوریم !!!!خلاصه که" م "همون دوستم دفترچه دوتامون رو پر کرد و برد پستخونه  در اردیبهشت خودش رفت کارت من و خودشو گرفت و یک روزظهر اومد در خونه امو و گفت حوزه امتحانیمون پل چوبی هست و بیا من تنها نرم و رسما من که اصلا هیچی نخونده بودم برا ی یک رشته مرتبط و نه رشته خودم کشان کشان لباس تنم کرده شد  و با تاکسی برده شدم به حوزه امتحانی امتحان دادیم و برگشتیم و البته کیکش هم بد نبود 

القصه ماما ن جون سفر امریکا در پیش داشت و ومیخواست بره پیش پسر و دخترش  واسه حداقل شش ماه  منم که درسم تموم شده بود و از نظر خانواده تئاتر بهانه خوبی واسه تهران موندن نبود اصولا خانواده کار هنری منو جدی نمیگرفتن و از نظرشون تفننی بیش نبود 

به هر حال  در همین گیر و دار من یک آپارتمان 68 متری  در غرب تهران حوالی پونک رهن کردم با پول خودم و به پدر و مادر گرامی گفتم من دیگه برنمیگردم پیشتون !!!!!ولوله ای برپا شد  اما من از خر شیطون پیاده نشدم تصمیم قاطع بود و به تهدیدها جواب نمیدادم بالخره مادرم اومد تهران و قرارداد رو نوشتیم(پدرم اصلا نیومد و جواب تلفن هم نمیداد )  این وقایع همزمان شد با کارگاه ازاد بازیگری من در حال جمع و جور وسایل برای اثات کشی به اولین خونه مستقل خودم بودم 

فکر کنم دوم یا سوم شهریور اثات کشی با کمک مادرم و برادرم و "م"انجام شد و اولین شب که در خونه جدید  خوابیدم صبحش فکر کنم ساعت 8 با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم عصبانی که بابا خسته ایم کی زنگ زده اول صبحی که "م" بود در حال جیغ زدن 

م : دزیره  دزیره  قبول شدی !!!! 

من گیج و گنگ و خوابالو: چی میگی چی قبول شدم 

م : نتایج اومده تو کارشناسی ارشد قبول شدی 

من :!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دروغ میگی م  یخوای مسخره ام کنی  ؟ الان موقع دلقک بازی نیستا "م "جدی باش

م: نه به جان پدرم روزنامه اش دستمه 

من: هنوز گیج و یج خواب : خودت چی؟

م : سکوت....... من قبول نشدم 

م : اب یخ شوکه همزمان متعجب که دنیا داره روی خوبشو نشونم میده بعد از افسردگی های بی پایان  4 ساله ناشی از قبول نشدن رشته پزشکی با یک نفر فاصله در شهر محل اقامت !!!!

از صدای جیغ" م "در پشت تلفن مادر و برادری هم بیدار شده بودن و کنجکاو نگاه میکردن  خلاصه که برادری رو فرستادیم رفت و با روزنامه برگشت و واقعا قبول شده بودم  در دانشگاه همین بالای خونه !!!!

گفتن نداره که برگ برنده برای ساکت کردن پدر بزرگوارمان و مادرمان و کل اقوام و بستگان بدست امده بود و اولین بار بود که کائنات با خواسته های من همراهی میکرد  ان روز صبح ساعت 8 تایید  بود بر رویای بازیگری ما  و اگر ان روز "م" پیگیر نبود ما اصلا متوجه نمیشدیم قبول شدیم بس که جدی نگرفته بودیم 

ادامه دارد....

من و اتیلا 1

حدود 2 سال بود بعد از تئاتر دانشجویی  و برگزیده شدن در جشنواره تئاتر دانشجویی کار عروسکی میکردم در همین پارک لاله ودر همین مرکز هنرهای نمایشی کانون پرورشی کار با کودکان عشق مطلق است و کار برای کودکان هر لحظه اش جذاب و خواستنی و به شدت هیجان انگیز 

در اخرین کار عروسکی سیروس همتی که دستیار ابراهیم حاتمی کیا بود امد و کار مارو دید  سال 78 بود بعد از اتمام اجرا به من گفت عروسک شما خیلی زنده بود  گفتم مممنون  گفت شما در کار عروسکی موفقید اما متعجیم چطور به تصویر فکر نمیکنین ؟! با توجه به چهره مناسب تصویر و استعداد بازیگری که در اجرا ی عروسکی هویداست پیشنهاد میکنم به تصویر فکر کنین  لطفا شماره و یک عکس مناسب هم به من بدین و یک سر هم به کلاسهای اقای تارخ و یا استاد سمندریان بزنین حیفه 

این را قبلا هم شنیده بودم و جراتش را نداشتم  دوستانی که در کنار من ایستاده بودن تا اخر روز و اجرای بعدی لاینقطع با من صحبت کردن و گفتن سیروس همتی الکی به کسی پیشنهاد بازیگری نمیده و شجاع باش و ... القصه  پیش خودم گفتم من تئاتر کار کردم و تجربه اش رو دارم ولی تصویر خوب هیچی نمیدونم بهتره برم یک دوره بگذرونم  خرداد 78 بود فکر کنم  در پشت مجله فیلم اون ماه اگهی کارگاه ازاد بازیگری  اقای تارخ رو دیدم  همه شجاعتم رو جمع کردم و زنگ زدم 

خانمی  گوشی رو برداشت و اسم و مشخصات و مختصر سابقه ای پرسید و شماره موبایل رو گرفت و گفت تماس میگیریم  

حدود یک ماه بعد با من تماس گرفتن که در ساعت فلان بیاین کارگاه ازاد بازیگری پلاتو تمرین  و یک عکس هم بیارین هزینه رو پرسیدم که گفتن اول در ازمون پذیرفته بشین تا بعد در مورد هزینه صحبت کنیم منم گفتم چشم 

روز موعود رسید و رفتم  یعنی قلبم توی دهنم بود تا رسیدم تا تجریش پیاده، از تجریش تا ونک با تاکسی و بعد از ونک تاکسی های کردستان و وسط  اتوبان کردستان از اون پل هوایی رفتم انور و رسیدم  به کارگاه ازاد بازیگری  از پله ها رفتم بالا یک کافه بود با یک عالم عکس سینمایی و کنارش دفتر مدیریت بود خانم منشی گفتن برم فرم پر کنم و عکس پرتره رو بهشون تحویل بدم و منتظر بمونم 

یک 45 دقیقه ای که اندازه یکسال گذشت منتظر بودم تا اسمم رو خوندن و گفتن برم پایین  از پله ها رفتم یک سالن تمرین بزرگ که یک دیوارش  کاملا اینه بود در گوشه سالن یک پرده سفید و یک صندلی دیده میشد و یک دوربین روبه روش بود که کسی پشتش نبود هیچ کس در سالن نبود یک صدای جادویی  بهم گفت روی صندلی روبروی پرده سفید و دوربین بشینم چند ثانیه طول کشید تا فهمیدم این صدای جادویی چقدر اشناست و بله صدای امین تارخ بود 

اسمم رو پرسید و گفتگویی شروع شد از علاقه ام به بازیگری از کارهایی که تا اون زمان کرده بودم و از اخرین کتابی که خونده بودم  خیلی قبل از اون کیمیا گر رو خونده بودم اما هفته قبلش هم طبق عادت برا ی بار صد و چندم کیمیاگر رو از اول تا اخر خونده بودم  همینم گفتم  چندتا سوال دیگه که یهو  یی پرسید چقدر دزیره جان شبیه فاطمه ای ؟ من گفتم کدوم فاطمه  حضرت فاطمه ؟!!! اقا ی تارخ خندید گفت نه فاطمه در کتاب کیمیاگر  منم خندیدم از گیجی خودم  گفتم من اصلا شبیه فاطمه نیستم و در واقع من خود سانتیاگو هستم 

انگار جوابم قانعش کرده باشه خندید از همون خنده های جذاب لعنتیش  و گفت دزیره جان به جمع ما خوش اومدی و البته به  راه خیلی سختی  داری وارد میشی شجاعتش رو داری و گفتم بله  همه توانم رو جمع کردم و در واقع طی 9 سال بعد همین بود  

در راه برگشت تا تجریش و بعد خونه مامان جون روی ابرها در حال پرواز بودم و ضربان قلبم تند تند بود 

ادامه دارد .....

پری دریایی کوچولو

تولد پرنسسمان با تم تولد انتخابی خودش دی جی انتخابی خودش و سالن انتخابی خودش به خوبی و خوشی برگزار شد و البته که به خودش و دوستانش هم حسابی خوش گذشت این وسط جیب ما هم حسابی تکید اما فدای یک لبخندش 

برای هر لحظه از وجودش خدارا شکر میکنم  خدایا جانم ممنون که او مرا به عنوان مادرش انتخاب کرد و برگزید 

البته که جشن بدون دلخوری های پس و پیش که کلا جشن محسوب نمیشود  راستش  هنوز خیلی خیلی باید فرهنگسازی کنیم در مورد اداب مهمانی رفتن  

روز تولد پرنسسمان دقیقا با یکی از مناسبت های مذهبی توام با عزاداری مصادف شد لذا  جشن را به بعد از ماه محرم و صفر موکول کردیم در گروه مامانها ی مدرسه برای همه توضیح دادیم حالا که در تاریخ اصلی برگزار نمیشود ایا با تاریخ 30 شهریور موافقند یا 5 مهر؟ و کلهم اجمعین فرمودن براشون فرقی نمیکنه  با توجه به تعطیلی های پیاپی تاریخ 5 مهر را انتخاب کردیم که همه از سفر برگشته باشن و پرنسسمان با دیدن دوستانش حسابی خوشحال شود  سه یا چهار روز قبل از تولد هم باز از عزیزان خواستیم که حضور قطعی خود را اعلام کنن که ما باید تعداد دقیق مهمانهایمان را به سالن اعلام کنیم !!!! همه اعلام حضور کردن با خوشحالی....تا روز برگزاری جشن

 یکی از مامانها صبح ساعت 6 گفت دخترش دیشب تب کرده و خوب عذر موجهی بود گفتیم ان شالله که بهتر میشه و چه حیف  

ساعت 3 بعد از ظهر که داشتیم حرکت میکردیم به سمت سالن یکی از مامانها پیام داده بود با عرض تاسف  نمیتونه زمانشو مدیریت کنه و براش کاری پیش اومده !!!!! راستش ناراحت شدم بیشتر به خاطر دخترک که دوستاش نباشن ناراحت میشه و کمتر بخاطر هزینه چه در پذیرایی چه در تهیه گیفت و ...از اینا شاهکار تر یکی از مامانهای خیلی پر مدعا ساعت 6 عصر وسط مهمانی پیام داده کاری براش پیش اومده و یکی دیگه هم ساعت 6 و نیم  پیام داده دخترش مسابقه تنیس استانی داره !!!!!!! ایا مسابقه تنیس استانی در لحظه به ادم وحی میشه ؟ ایا از حداقل یک هفته قبل  بهتون اعلام نشده بود لذا از مهمانهای ما تقریبا 10 نفر نیومدن !!!!!!!

 واقعا کاش بجای ماشین لکسوس2020 و هوندای اکوورد2020  و جک5 مدل 1400 یک کم خدا بهتون شعور میداد که بفهمین مسئله اصلا کادوی تولد نیست که بعدا میارین مسئله شرکت در جشن و خوشحالی بچه هاست و اگر قرار بود ده نفر کمتر مهمون داشته باشم مگه دیوانه بودم اینقدر هزینه کنم و سالن بگیرم خوب در  منزل میگرفتم  احمقای پولدار که فکر میکنین دنیا حول شما میچرخه و جز خودتون هیچی و هیچ کس مهم نیست !!!!!! ((ماشین ها به ترتیب افرادی که کنسل کردن صحیح اورده شده است و تنها عذر ماشین تیوولی موجه بود )

پ. ن.  اصلا دلمان نمیخواست جشن تولد پرنسسمان با سالگردهای عزیزان  جاوید نام  همزمان شود ولی چه کنیم علیرغم جگر خون بودنمان دخترک فقط 6 سال دارد و جشن تولدش خیلی برایش مهم هست