خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

من و اتیلا 1

حدود 2 سال بود بعد از تئاتر دانشجویی  و برگزیده شدن در جشنواره تئاتر دانشجویی کار عروسکی میکردم در همین پارک لاله ودر همین مرکز هنرهای نمایشی کانون پرورشی کار با کودکان عشق مطلق است و کار برای کودکان هر لحظه اش جذاب و خواستنی و به شدت هیجان انگیز 

در اخرین کار عروسکی سیروس همتی که دستیار ابراهیم حاتمی کیا بود امد و کار مارو دید  سال 78 بود بعد از اتمام اجرا به من گفت عروسک شما خیلی زنده بود  گفتم مممنون  گفت شما در کار عروسکی موفقید اما متعجیم چطور به تصویر فکر نمیکنین ؟! با توجه به چهره مناسب تصویر و استعداد بازیگری که در اجرا ی عروسکی هویداست پیشنهاد میکنم به تصویر فکر کنین  لطفا شماره و یک عکس مناسب هم به من بدین و یک سر هم به کلاسهای اقای تارخ و یا استاد سمندریان بزنین حیفه 

این را قبلا هم شنیده بودم و جراتش را نداشتم  دوستانی که در کنار من ایستاده بودن تا اخر روز و اجرای بعدی لاینقطع با من صحبت کردن و گفتن سیروس همتی الکی به کسی پیشنهاد بازیگری نمیده و شجاع باش و ... القصه  پیش خودم گفتم من تئاتر کار کردم و تجربه اش رو دارم ولی تصویر خوب هیچی نمیدونم بهتره برم یک دوره بگذرونم  خرداد 78 بود فکر کنم  در پشت مجله فیلم اون ماه اگهی کارگاه ازاد بازیگری  اقای تارخ رو دیدم  همه شجاعتم رو جمع کردم و زنگ زدم 

خانمی  گوشی رو برداشت و اسم و مشخصات و مختصر سابقه ای پرسید و شماره موبایل رو گرفت و گفت تماس میگیریم  

حدود یک ماه بعد با من تماس گرفتن که در ساعت فلان بیاین کارگاه ازاد بازیگری پلاتو تمرین  و یک عکس هم بیارین هزینه رو پرسیدم که گفتن اول در ازمون پذیرفته بشین تا بعد در مورد هزینه صحبت کنیم منم گفتم چشم 

روز موعود رسید و رفتم  یعنی قلبم توی دهنم بود تا رسیدم تا تجریش پیاده، از تجریش تا ونک با تاکسی و بعد از ونک تاکسی های کردستان و وسط  اتوبان کردستان از اون پل هوایی رفتم انور و رسیدم  به کارگاه ازاد بازیگری  از پله ها رفتم بالا یک کافه بود با یک عالم عکس سینمایی و کنارش دفتر مدیریت بود خانم منشی گفتن برم فرم پر کنم و عکس پرتره رو بهشون تحویل بدم و منتظر بمونم 

یک 45 دقیقه ای که اندازه یکسال گذشت منتظر بودم تا اسمم رو خوندن و گفتن برم پایین  از پله ها رفتم یک سالن تمرین بزرگ که یک دیوارش  کاملا اینه بود در گوشه سالن یک پرده سفید و یک صندلی دیده میشد و یک دوربین روبه روش بود که کسی پشتش نبود هیچ کس در سالن نبود یک صدای جادویی  بهم گفت روی صندلی روبروی پرده سفید و دوربین بشینم چند ثانیه طول کشید تا فهمیدم این صدای جادویی چقدر اشناست و بله صدای امین تارخ بود 

اسمم رو پرسید و گفتگویی شروع شد از علاقه ام به بازیگری از کارهایی که تا اون زمان کرده بودم و از اخرین کتابی که خونده بودم  خیلی قبل از اون کیمیا گر رو خونده بودم اما هفته قبلش هم طبق عادت برا ی بار صد و چندم کیمیاگر رو از اول تا اخر خونده بودم  همینم گفتم  چندتا سوال دیگه که یهو  یی پرسید چقدر دزیره جان شبیه فاطمه ای ؟ من گفتم کدوم فاطمه  حضرت فاطمه ؟!!! اقا ی تارخ خندید گفت نه فاطمه در کتاب کیمیاگر  منم خندیدم از گیجی خودم  گفتم من اصلا شبیه فاطمه نیستم و در واقع من خود سانتیاگو هستم 

انگار جوابم قانعش کرده باشه خندید از همون خنده های جذاب لعنتیش  و گفت دزیره جان به جمع ما خوش اومدی و البته به  راه خیلی سختی  داری وارد میشی شجاعتش رو داری و گفتم بله  همه توانم رو جمع کردم و در واقع طی 9 سال بعد همین بود  

در راه برگشت تا تجریش و بعد خونه مامان جون روی ابرها در حال پرواز بودم و ضربان قلبم تند تند بود 

ادامه دارد .....

نظرات 4 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 11:27 https://lemonn.blogsky.com

میدونستم هنرمندی اما دقیق نمیدونستم کدوم شاخه.

لیمو جونم لطف داری

لیمو چهارشنبه 19 مهر 1402 ساعت 12:01 http://From-m.blogsky.com

چه جواب جالبی دادی دزیره جان
منم فکر کردم اصلا شبیه فاطمه نیستم ولی اینکه چقد شبیه سانتیاگو هستم رو نمیدونم و مطمئن نیستم

ممنونم عزیزم
تو یک نویسنده ای عزیزم پس بی شک رویا بافی عین من و سانتیاگو البته

ربولی حسن کور یکشنبه 16 مهر 1402 ساعت 08:09 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
مدت زیادی نیست که شما را میشناسم و در همین زمان کوتاه هر روز دارین بیشتر شگفت زده ام میکنین.
منتظر قسمتهای بعدی هستم.

ممنونم از لطفتون و از پیگیر بودنتون دکتر جان

طیبه شنبه 15 مهر 1402 ساعت 17:48

چقدر هیجان انگیز
و حیف از هنرمندانی که رفتند

اصلا باورم نمیشه طیبه جان به همین دلیل دلارم مینویسم وگرنه از فکرش دیونه میشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.