خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

هرکول

از صبح چند بار وبلاگ را باز کردم که بنویسم ولی نتونستم خیره شدم به صفحه و نمیدونستم چی بنویسم  الان در اینستا یه پست دیدم که  تبلیغ یک مرکز مشاوره بود ولی درواقع شرح حال فعلی من بود 

تجربه همزمان اضطراب و افسردگی که خیلی سنگینه و طاقت فرسا و کمر شکن  :

هم احساس بی قراری میکنی  هم اونقدر خسته ای که توان انجام دادن کاری رو نداری 

هم نگران اینده ای و هم احساس ناامیدی میکنی 

برای فرار از فشار اجتماعی از دیگران فاصله میگیری اما باز هم احساس تنهایی میکنی 

به همه چیز بی تفاوتی اما به همه چی بیش از حد اهمیت میدی

همه انرژیت خال ی میشه  اما بازهم نمیتونی استراحت کنی 

انگار که دائما در جنگی و تلاش دائمی خسته ات میکنه طوری که فکر میکنی دیگه هیچوقت نمیتونی  انرژیت رو بازیابی کنی 

نتیجه 

نیاز به کمک و تراپی یا شاید حتی دارو داری پس چرا فکر میکنی  هرکولی  دزیره جان ؟!!!

نظرات 6 + ارسال نظر
سین جمعه 13 بهمن 1402 ساعت 02:42

آخی... متاسفانه خیلی خوب متوجه حال و احوالت میشم :(

ممنونم از درک متقابل

A.p چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 09:38

سلام. خوب مگه ما چقدر ظرفیت داریم ، به مسائل درون خانواده ها کار ندارم ،شما فکر کن یکی متولد ۵۰ باشه ،توی این مملکت، انقلاب، جنگ ، ناآرومی، زلزله ، سیل ، اتش سوزی بزرگ ، چند بار درگیری های درون کشور ، سقوط های هواپیما و ...رو دیده ، خوب با توجه به روحیه ما اینا همش رد آزردگیش مونده ، اضافه کن مشکلات اقتصادی و نداشتن دور نمای خوب و برون رفت از این مشکلات رو ، ما خیلی قویم به نظرم ، به خودت ببال ، همین که غمگین میشیم ولی سرخورده نه ! همین که ته دلمون هنوز یکی میگه دل قوی دار سحر نزدیک است یعنی ما قوییم . ( حالا خدا نخواد بعضی مشکلات درونی هم دارن که مختص خودشونه)
یه دوستی دارم کاناداست ، اول کرونا بهم گفت احساس میکنم ما در مواجهه با مشکلات مقاوم تریم ، اینا اینقدر روتین زندگی کردن که الان با یه اتفاق خیلی روحیه اشون رو باختن.

اره تحلیل درستیه ولی ماهم یک حد توان تحمل داریم و بیشتر ازاون یهو میریزیم و راستشو بگم من دیگه امید ندارم نه فقط برای خودمون برای کل این کره خاکی کافیه به شرایط تغییر اقلیم نگاه کنیم نمیدونم در حال حاضر رد داده ام به کلی

زری.. چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 09:13 https://maneveshteh.blog.ir

دزیره جان حال خیلی از ماها از پارسال به اینطرف همینطور مونده، من خودم بقدری اشک ریخته و نریخته و بغض دائمی دارم که اصلا نمیتونم فکر کنم زندگی بدون اینها چطور میتونست باشه. یک روز برای خودم نوشتم از چیزهایی که من هیچ اثری روی اونها نمیتونم بذارم ولی اتفاق افتادن اونها تاثیر بسزایی روی زندگی من داره، دیدم خدایاااااا بیشتر از دو سوم زندگی روزمره من شامل این چیزهاست، ببین میگم اتفاقات روزمره مثلا فوت یه آدم اصلا تو این چیزها نبودها! خب ببین اینهمه بلاتکلیفی و غصه ی بی پایان که از طرف نظ ام هر رووووز بهمون وارد میشه، واقعا اگر حالمون خوب باشه عجیبه.

اره عزیزم حق با شماست راه حل چیه بنظرتون زری جون؟

مهری چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 00:04

سلام دزیره جان
میدونم‌از نظر زمانی پست قبلی و این پست فاصله زمانی شاید زیادی دارن اما چرا باید انتخابی که این همه شما درش استعداد و تلاش داشتین آخرش فقط به یک خاطره تبدیل بشه و شاید حسرت
و امروز از شما با اون همه شور و شوق تنها افسردگی بمونه نمیخوام منفی باف باشم اما میتونست خیلی بهتر باشه برای شما و خیلی ها مثل شما
حال دلت خوب باشه عزیرم

ممنونم مهری جان
حال فعلیم خیلی ربطی به اون دوره از زندگیم نداره در واقع الان همکارای سابقم از جمله کچل حال دلشون عینه منه شاید بدتر چون توی چشم و در معرض قضاوتن
حالم بیشتر مربوط به وقایع پارسال تا الانه و اتفاقات سرکار و یک سری اتفاقات بدی که از پارسال پشت سرهم برای من و خانواده ام افتاد و من این دفعه رو نتونستم هنوز از پس خودم بربیام

لیمو سه‌شنبه 10 بهمن 1402 ساعت 20:54

از خوندن این پست و شرح حالت حقیقتا ناراحت شدم دزیره جان و کاش کاری از دستم برمی اومد. کاش کاری از همه ی ما بر می اومد...
هرکولی دزیره عزیزم اما به یک معجون حاوی آرامش، شاید تراپی و کمک برای ادامه راه و دیدن خنده های پرنسس احتیاج داری. برات آرزوی حال خیلی خیلی بهتر دارم

ممنونم لیمو جون اره یک معجزه واقعا نیازه یک بارقه یک نور

ربولی حسن کور سه‌شنبه 10 بهمن 1402 ساعت 16:49 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
اگه ما با اصرارمون برای یادآوری خاطرات قدیمی از عوامل این حالت هستیم عذر میخوایم.

سلام اقای دکتر
خواهش میکنم نه اینطوری نیست و من خودم دوست دارم که بنویسمش که البته فقط یکی از خاطرات بد رو گفتم و بیشتر تمرکزم در قسمت خوب ماجراست
حالفعلیم ازپارسال هست و مسائلی که در دارلحکومه پیش اومد و یهو همه چی روی همدیگه جمع شد و من همیشه از ته چاه به اخرین نور چنگ میزدم و خودمو میکشیدم بالا این دفعه نمیدونم چرا نمیتونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.