خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

24

صبح زود که بیدار میشدم  راه میفتادم به گردش در شهر و هربار از یک مسیر میرفتم بعد صبحانه بعد ساحل در مسیر برگشت از ساحل حوالی 5-6 عصر همه کوچه ها پر بود از کافه ای کوچیک و بزرگ مدرن و قدیم ی همه میزها بیرون در پیاده روها و یک میز میزاشتن و یک قدح بزرگ پر از  م ا ر گ ا ر ی ت ا با یخ که دائم به رهگذرهایی مثل من تعارف میکردن عینه شربت هایی که ما نذری تعارف میکنیم در اعیادمون همینطور قدم به قدم با لبخند و خوشرویی با اهنگ و رقص که فراوان دیده میشد  بنظرم یکی از خوشحالترین مردمهایی بودن که دیدم  دم هر رستوران یا کافه ایی بالاخره یه نفر بود که بخواد سالسا برقصه و به رقص دعوتت کنه  یا نوشیدنی بهت تعارف کنه  تاموقعی که  نمینشستی نوشیدنی مجانی بود کاملاا تعارفی کاملا از ته دل  اصلا انگار این مردم هیج وظیفه و شغل دیگه ای جز شادی ندارن  یک عالمه دستفروش با زیور الات بسیار زیبا  

روز سوم کاملا رنگ گرفته بودم و روز پنجم شکلاتی کامل هوا بشدت گرم و رطوبت بالا بود اجرای اول ما روز سوم و روز پنجم بود که عصر زودتر یعنی ساعت 6 رفتیم برا ی تمرین که جاهامون و صدامون رو در سالن محل اجرا پیدا کنیم  جشن مردگان هم یک اجرا ی دیگه داشت که همگی مترصد بودیم حتما بریم ببینیم  و غیر از اون دو روز در طول روز به معنای واقعی خوشگذروندیم  و این مردم مردم نازنینی که سینمای هالیوود سعی میکنه اونا رو خشن و قاچاقچی و ادمکش معرفی کنه مهربون وشاد و اوازخوان و رقصان بودن  مصداق واقعی "ای بی خبر زلذت شرب مدام ما "

و صد البته در این سفر به نوشیدنی محبوب همه عمرمان رسیدیم  ت ک ی ی ل ا جان که تا همین الان جای ویژه ای در قلبمان دارد !!!! و تا میتوانستیم تاکو خیابانی خوردیم هر دفعه از یکجا و هر شب بعد از دیدن اجراهای جشنواره میرفتیم باا بچه ها مینشستیم  به تماشای مهتاب روی دریا و مزخرف میبافتیم و میخندیدیم تا تقریبا 2 نیمه شب و ده روز به همین منوال گذشت در این ده روز من کلا اقای حراستی را جز در زمان اجرا ی خودمان ندیدم 

نظرات 7 + ارسال نظر
لیمو چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 09:10

اوه اتفاقا تعجب هم کرده بودم و ذوق زده که چی شده یک موجود حراستی خوب پیدا شده!

نه بابا یک بیشرف به تماممعنا خیلی اذیت کرد

مبینا سه‌شنبه 10 بهمن 1402 ساعت 08:52

چقد جذاب . عالی

قسمتتون بشه عزیزم انشالله

Mehri سه‌شنبه 10 بهمن 1402 ساعت 01:05

سلام دزیره عزیز
ممنون از تمام خاطرات خوب که به اشتراک میذاری
بوی خیر از غیبت آقای حراست به مشام نمیرسه

سلام مهری جون بله دقیقا یکموزماری بود که نگم براتون

زری.. دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت 11:34 https://maneveshteh.blog.ir

چقدر جای این تفریحات الان تو زندگیمون خااالیه:( اصلا بگو ده درصد این هم باشه عاااالیه

والله همینکه یک روز خبر بد نشنویم همون روز عیده بخدا

لیمو دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت 08:21

چه آقای حراستی خوبی داشتید این بار
+ خیلی به یاد موزیک ویدئوهای مکزیکی به همراه همین شور و شادی و رقص افتادم. سالسا خیلی زیبا و نفس گیره، یکبار شروع به یادگیری کردم اما نهایتا بتونم نصف یک آهنگ رو برقصم. خلاصه که به به باز هم بیاین و تعریف کنین دزیره جانم

چشم عزیزم اره خیلی نفس گیره ولی خوب با مارگاریتا باهم جوره
نه خوب نبود یک موزمار درجه یک بود و برای بچه ها کلی مشکل درست کرد

سحر دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت 00:08

سلام دزیره‌جان
فکر کنم تا حالا کامنت نذاشته باشم چون عادت به این کار ندارم.خوندن اینجارو دوست دارم و هرچه پست طولانی‌تر باشه بهتر..‌اسم شهر جشنواره رو میگی لطفا؟

سلام عزیزم ممنونم یک ی از شهر های ایالت یوکاتان

ربولی حسن کور یکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت 15:22 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
واقعا سفر فوق العاده ای بوده
احتمالا جناب حراستی هم سرش جایی گرم بوده!

سلام بله فوقالعاده بود بله سرش ب رصد بچه ها گرم بود متاسفانه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.