خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

رویال مهمانی

سلام به همگی دوستان راستش این چند روزه در عینه اینکه درگیر کار بودم نت هم نداشتم و همینطور حال و حوصله  خیلی بی انرژی و بی انگیزه و خلاصه افسرده مطلق بودم  نمیدونم چرادلیل خاصی هم نداره یعنی اتفاق جدیدی نیفتاده ولی فکر کنم تعریف خاطرات هر چند سربسته اونروزها رو دوباره زنده میکنه و باعث شده یک دمل چرکی سر باز کنه و .....

اما کوئیلو در زئیر میگه باید داستانتو تعریف کنی و هر بار که تعریف میکنی  از اهمیتش کمتر و کمتر میشه منم در واقع دارم سعی میکنم همینکارو بکنم 

اما ادامه ماجرا

به استاد جوان زنگ زدم و گفتم مهومنی رو میام راستش پیش خودم فکر کردم دیگه کی ممکنه این همه سلبریتی درجه یک و مهم های سینمارو ببینم و دلیل رفتن همین بود 

مهمونی ناهار روز جمعه اینده بود یک بلوز و شلوار ساده ولی رسمی روانتخاب کردم بلوزیا شومیز مشکی  بایقه اسپانیایی و شلوار طوسی  خیلی ساده و به نظر خودم شیک اون موقع ما این همایونی بلوند الان نبودیم در واقع گیس هایمان طبیعی سیا ه سیاه و لخت بود و البته بلند که تا کمر میرسید تصمیم گرفتیم گرچه موهایمان لخت است تبدیلش کنیم به لخت ژاپنی رقصان  لذا یادمان بود که در گذشته های دور مامان عزیز گیسو های یکی از خاله هایمان رابا اطویا اتوی لباس  لخت لخت کرده بود لذا همین تصمیم را گرفتیم صبح روز جمعه گیسوهایمان را روی تخت ریختیم (برعکس یعی همه موها رجمع کردیم و از پشت سر همه را اوردیم جلو رویتخت بنابراین چون مجبور بودیم سرمان را پایین نگهداریم دید خوب یاز انچه میکردیم نداشتیم  بدین ترتیب یکبار اتو روی همه مو و یکبار برس )و سعی کردیم خودمان موهای خودمان رالخت ژاپنی کنیم  حوصله اتوی مو را نداشتیم !!!! و اصلا فکر نکردیم که در زمان 4 سالگی ما که ماه مان خانم موهای خاله جان را با اتوی لباس لخت لخت کرده بود اتوی مو هنوز در دسترس نبود 

خلاصه طی دوسه بار اتو را روی مو کشیدن نتیجه حاصل شد برا ی محکم کاری برا ی بار اخر اتو را برداشتیم و چون دقیقا نمیدیدیم که چه میکنیم صاف اتو را گذاشتیم روی دست مبارک طوری که صدای جیزش را شنیدیم و در کسر ی از ثانیه تا جگرمان سوخت 

بدجوری دچار سوختگی شدم به حدی که میخواستم به استاد زنگ بزنم بگم نمیام  سوزش  دستم  قطع نمی شد به استاد زنگ زدم گفت در راهه گفتم دستم سوخته وسوزشش خیلی شدیده  

به هرحال اماده شدم به هر بدبختی بود استاد هم رسید با پماد سوختگی و وقتی دستمو دید گفت باید بریم درمانگاه و راست میگفت خلاصه سر راه رفتیم یک درمانگاه و دستمو دکتر  بانداژ کرد و گفت حتما دو روزبعد دوباره باید برم دستمو ببینه 

خلاصه که راه افتادیم به سمت مهمونی  مهمونی در خانه یک کارگردان خیلی مهم و معروف در لواسان بود و به مناسبت موفقیت فیلم جدید بو دو بازیگر ها ی اصلی فیلم و تنی چند از سلبریتی ای رده اول بودن منزل جناب کارگردان یک باغ بسیار وسیع و بزرگ بود از ورودی باغ که نگهبان داشت و چه و چه تا امارت شاید 5 الی 6 قیقه با ماشین رفتیم  امارت که تقریبا قصر با طراحی داخلی فوقالعاده در واقع لوکیشن اصلی فیلم جناب کارگردان در همین امارت خودش بود  کارگردان مسن و قلنبه با اون تیپ اشنای همیشگی و شوخ طبعی  خاصش امد  خوش امد گفت خیلی شبیه پدر بزرگ مرحوممان بود خلاصه که خوش امد گرمی به ما گفت و تا سالن که بقیه نشسته بودن مشایعتمان کرد   در سالن حدود 10 -15 نفر سلبریتی های سینمانشسته بودن  با همه تک به تک دست دادم و استاد منوبه همه معرفی کرد  خوب مهمونهای فوقالعاده ای نظیر اقای کیارستمی و ....  دوتا سلبریتی خانم که هنوز هم نامبر وان هستن بودن اتفاقا اونها هم مثل من لباس پوشیده بودن  شومیز یا بلوز ساده با یک شلوار مشکی رسمی ولی ساده و هر دویشان سعی کرده بودن اصلا ارایش نداشته باشن و بگن ما طبیعی زیباییم که البته گریم محوی داشتن با یک رژلب نود به هر حال جو سنگین بود معاشرت ها در حد رد و بدل شدن  یکی دو جمله دونفره و یا نهایتا سه نفره من خودمو زدم  به بیخیالی و صرفا شنونده بودم تا مخاطب قرار بگیرم در این بین یک آقای بازیگر فوقالعاده -یک همرده و هم دوره اتیلاا- هم در اون جمع با همسرش اومده بود و از اول مجلس تا اخر هی نگاه ما به هم گره میخورد اخر موقع سرو ناهار اومد و گفت شما همونی که نقش (...) در نمایش (...) بازی کردی ؟ درسته؟با تته پته گفتم بله  گفت افرین شنیدم اولین کارته  باخنده گفتم نه قبلا هم بازی کردم در نمایشنامه های دانشجویی در واقع اولین کار حرفه ایم هست و یک کار دیگه هم در نوبت اجرا دارم  گفت  چه خوب و سر گفتگوی من با اقای بازیگر که همیشه تحسینش میکردم باز شد ایشون منو برد به سمت همسرش و گفت   ل... ایشون همونیه که نقش .... رو بازی کرد  ل اومد جلو با گرمی و خنده کلی با هم صحبت کردیم و ل طراح صحنه بود  و گفت چقدر پاساژحسی من و مهتاب عالی بوده و چقدر تحت تاثیر قرار گرفته  خیلی دلم میخواست یک جوری با اقای کیارستمی صحبت کنم ولی واقعا روم نمیشد و البت ه خیلی سعی میکردم  ذوق زدگیم هویدا نشه !!! آقای کارگردان خیلی صمیمی و گرم بود و دائم بااستاد شوخی میکرد  بعد خیل ی راحت به من گفت ببین این ... تا حالا با هیچ خانمی در مجالس دیده نشده بود دیگه داشتیم نگرانش میشدیم  من خندیدم گفتم اتفاقا  خیلی فعالن در معاشرت با خانمها  استاد خندید و گفت بله  اما دزیره جان متفاوتن !!!به هرحال زمان گذشت و طرفای ساعت 4و 5 چند نفر از مهمان ها رفتن موندیم ما  اقای کیارستمی دوتا سلبریتی خانم  اقای بازیگر و خانمشون و مهمونی خودمونی تر شد و بساط خاطره تعریف کردن که اقای کیارستمی تعریف میکرد خلاصه که طرفهای ساعت 7  برگشتیم در حالی که دست من هنوز میسوخت ولی خودم در هپروت بودم 

بنظرم اون روز یکی ازجادویی ترین روزهای عمر من بود ...

نظرات 5 + ارسال نظر
لیمو شنبه 18 آذر 1402 ساعت 11:20 https://lemonn.blogsky.com

من هنوزم برای مهمونی ها همین استایل رو انتخاب میکنم مگر مهمونی نزدیک و جشن باشه که پیراهن بپوشم.
+ قسمتی که از سوختن دست گفتی تا آخر نوشته حس سوختگی روی دستم داشتم!

اره خیلی شدید بود هنوز جاش روی دستم هست
ببخشید اگر احساس بدی منتقل شد

مارال جمعه 17 آذر 1402 ساعت 23:12 https://mypersonalnotes.blogsky.com/

حتما خاطره قدیمی ای هست که هنوز کیارستمی زنده بوده . خدا رحمت کنه اون و آتیلا ئسیانی رو هر دو خیلی هنرمند بودن . کاش عمارت رو بیشتر توصیف میکردی . دلم آب شد

بله حدودا مال 23-4 سال پیشه

صبا پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 02:32 https://gharetanhaei.blog.ir/

چه تجربه های نابی

آخی! من می فهمم که چقدر مرور این خاطرات میتونه حالت رو دگرگون کنه!!
ما که خواننده ایم فقط و هیچی ازت نمی دونیم دگرگونیم کلا

فدات شم مممنونم اره احساس سنگینی عجیبی دارم

عابر پیاده چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 09:18

سلام
بعد از اینکه احساس سوزش زیادی در دستم حس کردم ( بعد از خواندن قسمت سوزاندن دست)
شروع به حدس زدن یکی یکی ادم های قصه شدم
به قول نورالدین خانزداه به احتمال صدی به نود درست حدس زدم
کاش از کیارستمی بیشتر میگفتین .......


والله راستش اصلا نمیتونم حتی یک کلمه بگم از ترس لو رفتن جمع

ربولی حسن کور چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 08:37 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
نمیدونم چرا اما یک لحظه فکر کردم به یک مهمونی با اساتید بزرگ پزشکی دعوت بشم!
احتمالا اصلا رغبت نمیکنم برم
اما درک میکنم که چه حال خوبی داشتید.

سلام دکتر جان
ممنونم امیدوارم دعوت بشین و تشریف ببرین و خیلیم بهتون خوش بکذره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.