خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

سنگ سیاه

دیدن ان سنگ سیاه که اسمش با ان خط شوخ طبع رویش نوشته شده بود خیلی سخت بود نقطه های اتیلا طوری بود که انگار با همان چشمها و لبخند کودکانه داره نگاهت میکنه  با کچل رفتیم و روز سختی بود در سکوت رفتیم و در سکوت برگشتیم و در سکوت اشک ریختیم ... جون هم بود فقط ما سه تا بعدش اومدیم نشستیم در کافه ای که  این اواخر ظاهرن خیلی میرفتن   و اندازه 4-5 ساعت حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم  ... جون گفتن همیشه باهم اینجا میومدن و چای بهار نارنج سفارش میدادن و اتیلا میگفته اینجا مزه چای هایی رو میده که دزیره دم  میکردهمون چایی ایی که بهش میگفت چایی شیرازی  ...جون گفتن تقریبا هر هفته یک چیزی پیدا میکرده که یادی از من بکنه  من فقط در سکوت اشک ریختم و اشک ریختم یاد اخرین ملاقاتمون افتادم تقریبا سه سال پیش در مرکز خرید پالادیوم داشتیم با ژان میچرخیدیم که در کافه ای که در مسیرراهرو  طبقه دوم هست  نگاهمون بهم گره خورد  یک هو گفتم ااااتیلا سلام اونم گفت اااا دزیره سلام  باهمدست دادیم ژان رو بهش معرفی کردم با کسی نشسته بود منو معرف یکردو گفت دزیره یکی از عزیزترین هنر جوهام  با همون لبخند  حال و احوال  و خداحافظی سریع با علامت نشون دادن بهم گفت بهم زنگ بزن حتماو من نمیدونم چی فکر کردمکه گفتم باشه و نگفتم الان شمارتو ندارم وو گوشی قبلیم سوخت و شماره همه توی اون بود که بازیابی نشد متاسفانه ....... بگذریم  دیگه چه فرقی میکنه  

یادمه ژان تعجب کرده بود چطور بعد از این همه سال اتیلا هنوز منو به اسم کوچیک میشناسه و خوب طبق معمول منم توضیح اضافه ای ندادم 

 هنوز از مریضی در نیامدیم دخترک4 کیلو در عرض یک هفته وزن کم کرده و حالا ژان مریض شده و منم که دائم در حال بدو بدو و رسیدگی و پرستاری 

حال و هوای دارالحکومه جدید هم خوب است و هم معنی دار نیست  درواقع روز اول همگی گرخیده بودن که چرا ما امدیم و اصلا امدیم جای چه کسی بشینیم !!! بعد تر متوجه شدن نه بابا خبری نیست و ما اصلاحال و حوصله این حرفا رو نداریم  اما در عینه حال که سعی میکنن احترام مارا داشته باشن سعی میکنن خیلیم مطالب را جلوی ما باز نکنن

بجاش صبحادر پارک کنار دارلحکومه پیاده روی میکنیم و عطر کاجهای این پارک مستمان میکند و باانبوهی از  پیشی ها سلام علیک صبحگاهی داریم اینجا بساط صبحانه با نان تازه هر روز برپاست و چای با طعم هل و دارچین و بهار نارنج  و حالا که دون پایه ایم و چیزی برا ی از دست دادن نیست بسیار احساس سبکبالی میکنیم 

نظرات 3 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 30 آبان 1402 ساعت 23:19 https://lemonn.blogsky.com/

طبیعیه توی اون لحظه حضور ذهن نداشتین.
چه پارک قشنگی از تصورش هم حال دلم خوب شد.
+ وای امیدوارم زودتر از این بیماری رهایی پیدا کنین.

ممنونم لیمو ی قشنگم

یه مرد یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 15:55 http://Whiteshadow.blogsky.com

جالب بود

ممنون

ربولی حسن کور یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 12:45 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
چقدر زود روی قبر سنگ گذاشتن. اینجا سنگ گذاشتن هم قوانین خاص خودشو داره!
ژان که هیچی ما هم نمیدونیم
قدر این دوران بی مسئولیتی را بدونین به زودی وقتی کارشون گیر کرد میان سراغتون

سلام مگه چهلم نمیزارن ؟
امیدوارم نیان سراغم هیچوقت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.