خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

من و اتیلا 10

دوشنبه ساعت 11 در پلاتو تمرین بودم یادمه چون همون روز کلاس تحیلی نقش داشتم از ساعت 1 به بعد وقتی رسیدم فقط یک خانمی که پشتش به من بود در سالن بود و انگار داشت تمرکز میکرد همون اولین صندلی نشستم منتظر  خانم هم اصلا برنگشت  منو نگاه کنه یک بیست دقیقه ای گذشت و کسی نیومد منم نگران نکنه من اشتباه متوجه ساعت و تاریخ شده باشم نکنه سالنو اشتباه اومده باشم  در همین فکرا بودم که جناب دستیار سلان سلان رسید خوب ما فقط تلفنی با هم صحبت کرده بودیم  یک سلام بلند کردو خانمه هم بدون اینکه برگرده جوابشو به همون بلندی داد یک نگاه متعجب به من کرد و گفت اها احتمالا دزیره ای ؟ اره ؟ گفتم اره  خودمم  گفت خوش اومدی 

اعضا ی گروه یکی یکی میومدن  هم چهره های معروف تئاتر ی من هر کی میومد بیشتر نفسم بند میومد   خود اقا ی رحمانیان با 40 دقیقه تاخیر اومدن و ظاهرن جلسه ای داشتن عذر خواهی کرد به منم خوش امد گفت و یهو بلند گفت مهتاب بیا دیگه  یک عضو جدید داریم  خانم برگشت مهتاب نصیر پور با اون چشمهای ابی عمیق بدون یک ذره ارایش با موهای گیسو کمندی تا کمرش تقریبا خوب من تا اون موقع نمیدونستم مهتاب همسر اقای رحمانیان هست و مهتاب یکی از بازیگرهایی بود که بین بازیگر های خانم بنظرم خیلی فوقالعاده و یکسرو گردن از بقیه بالاتر بود  اصلا باورم نمیشد که دارم از نزدیک میبینمش  

با اون چشمها خیلی جد ی اومدو بابت تاخیر اعتراض کرد و یک نگاهیم به من کرد از اون نگاه های برانداز کننده دنباله دار !!!

یخ کردم و لی بهش لبخند زدم و گفتم من دزیره ام خانم نصیر پور  خیلی خیلی از اشناییتون خوشوقتم 

نگاهم کرد و گفت : مهتاب  صدام کن (با تحکم) و رفت بدون حتی یک لبخند 

اون روز دور خونی نمایشنامه بود و تحلیل هر کدوم از نقشها توسط اقای رحمانیان  خیلی  فوقالعاده بود  خودش هزار تا کلاس بود بنظرم  دور خونی نمایشنامه تا 5 عصر طول کشید و  اولین جلسه غیبتم رو رغم زد .وقتی داشتیم جمع میکردیم که بریم دستیار محترم  گفت فردا برم اداره تئاتر برا ی بستن قرار داد پیش اقای فلانی !!!!!! گفتم چشم 

مهتاب داشت اماده رفتن میشد 

- خانم نصیر پور یعنی مهتاب جون 

- بله 

- من عاشق نقش شما در تله تئاتر تله موش بودم خیلی فوقالعاده بودین 

برگشت نگاهم کرد و برای لولین بار لبخند زد - نقشش رو خیلی خوب نوشته بودن البته، و لی ممنون.....  معلومه جدی هستی 

- از چه نظر ؟

- از نظر کاری، معلومه تفننی نیومدی برا ی کسب تجربه ، حواسم بهت بود 

- ممنونم 

- من خیلی سخت گیرم پوستتو میکنم 

- من عاشق اینم که از شما و بقیه یاد بگیرم و اگرم پوستمو بکنین  استقبال میکنم

با لبخند - خواهیم دید ...

فرداش رفتم اداره تئاتر متن قرارداد رو جلو ی روم گذاشتن امضا کردم و اولین پیش پرداخت !! این اولین قرارداد من با اداره تئاتر بود کارهای قبلیم کار دانشجویی بود برای جشنواره دانشجویی تئاترفجر و کار عروسکی هم که با کانون پرورشی قرار داد داشتیم 

. به این ترتیب این کار من حتی زودتر از کاری که تمرین میکردیم شروع شد 


نظرات 6 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 11:49 https://lemonn.blogsky.com

بچه تر که بودم با خواهرم چندتا از تئاترهای خانم نصیرپور رو دیدم. واقعا زیبا و محکمن.

اره خیلی محکم و مسلط

عابر پیاده دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت 08:04

سلام هنوز خوانش این داستان کش دار لذت بخشه

ممنونم از لطفتون

ربولی حسن کور یکشنبه 30 مهر 1402 ساعت 11:30 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
توی پستهای گذشته هروقت از آقای رحمانیان حرف میزدید فکر میکردم منظورتون آقای رحمانیان انیمیشن سازه! و تعجب میکردم که چرا توی جلسات تئاتر حضور داشتن اما چیزی نگفتم.
اما این بار که از خانم نصیرپور گفتین بیشتر تعجب کردم و رفتم و سرچ کردم و تازه فهمیدم اصلا شما درباره یه نفر دیگه حرف میزنین!
امیدوارم برای خوندن ادامه ماجرا ما را زیاد منتظر نگذارید.

چشم حتما

زهره یکشنبه 30 مهر 1402 ساعت 10:46 https://shahrivar03.blogsky.com/

آخی... چه حس خوبی گرفتم...
خانم نصیرپور رو تا یک زمانهایی خیلی دوست داشتم...
البته هنوز هم وقتی یاد اون سریال آینه می افتم خیلی هیجانزده میشم. اسمش فکر کنم «و خداوند عشق را آفرید بود» با اینکه از اون داستانهای فانتزی آرمانگرا بود؛ ولی ایشون و بازی شون اون کار رو واقعی کرده بودند... وای هنوز از به خاطر آوردن قسمت آخر که متوجه سرنوشت خودشون می شند یه جوری شدم... خیلی خوب بودند تو اون کار هم...

چقدر خوبه که ایشون هم اسم کوچک صدا زدن اصرار داشتند... واقعاً من همیشه بدم میاد از این که با لقب های تحصیلی هم رو صدا میزنیم... البته فامیلی برام قابل تحمل هست ولی اسم کوچک خیلی بهتره

بله محیط تئاتر صمیمی هست

مهدیه یکشنبه 30 مهر 1402 ساعت 10:34

چقدر خاطرات تون قشنگ و جذابه
ممنون که مینویسین

ممنون از شما که میخونین

یه مرد یکشنبه 30 مهر 1402 ساعت 09:46 http://Whiteshadow.blogsky.com

خوب بود

ممنون از محبتتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.