خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

من و اتیلا 8

راستش  فقط میخواستم دوسه تا خاطره  از اتیلا بگم و بس اما انگار یک پرتالی باز شده و میخواد نوشته شه  به هر حال ادامه ماجرا :

روز قبل از بازبینی د راهروهای تئاتر شهر اتیلا رو دیدم گفت اینجا چکار میکنی؟ گفتم تمرینم و فردا بازبینی داریم  گفت ا چه کاری اسم کار وگفتم گفتااا کار فلانی (اسم کارگردان ) پس میبینمت   من نگرفتم چی میگه .

کار ما یک کار جدید و ترکیبی و برداشتی ازیکی کارهای چخوف بود  کارگردانش  جوان بود و اسم و رسم انچنانی نداشت برای بازبینی کار و تایید ش معمولا سه چهار تا از پیشکسوتها شامل نماینده اداره تئاتر نماینده مرکز هنرهای نمایشی و ... میومدن  ما هنوز اسم بازبین ها مونو نمیدونستیم و فرداش هم اجرا ی بازبینی بود 

فرداش شد کارگردانمون گفت یک ساعت قبل از اجرا بیاین و فقط تمرکز کنیم و بیان تمرین کنیم و اینا  رفتیم و تمرینم کردیم تا گفتن بازبین ها دارن میان 

اتیلا یکی از بازبین ها مون بود اقای پاکدل هم همینطور و اقای رحمانیان با اقای پاکدل اومده بود  و اجرا کردیم 

خیلی خوششون اومده بود خیلی    همگی خوشحال و خرسند رفتیم پشت صحنه که لباسلامونو عوض کنیم  در همین حین من دیدم  کیفمو توی اتاقک پشت پرده سالن جا گذاشتم برگشتم که کیفمو بردارم  که دیدم صدای چند نفر میاد که خیلی پر حرارت بحث میکنن  یکیشون گفت خیلی دختره خوب بود  اون یکی گفت اره دختره واقعا بااستعداد بود و بنظرم خیلی مناسبه  و صدای اشنا گفت دختره نیست اسمش دزیره است و هنرجوی منه توی کلاس امین  بهتون که گفتم واقعا با استعداده !!!!

من یواش اومدم از کنار پرده طوری که دیده نشم ببینم کیا هستن  اقای پاکدل اقای رحمانیان   و اتیلا  و کارگردانمون !!!!!

اصلا توی این دنیا نبودم  نمیتونم وصف کنم حالم چی بود اون موقع ، معنی واقعی در پوست خود نگنجیدن !!! یواش برگشتم که متوجه نشن حرفاشونو شنیدم  و رفتم پیش بقیه تا کارگردانمون بیاد 

خلاصه اومد و گفت  کار تایید  شد هیچی، در نوبت اجرا جلو افتاد و قرار شد برای جشنواره تئاتر فجر هم اجرای ویژه داشته باشیم همگی جیغ دست هورا 

قرار شد بریم کافه روبروی تئاتر شهر و مهمون کارگردان جشن بگیریم  در حال رفتن با بقیه 

- دزیره تو بمون کارت دارم 

- باشه 

بقیه رفتن منم موندم در حالی که دقیقا نمیدونستم موضوع چیه فکر کردم میخواد ازم تقدیر ویزه بشه 

- دزیره جان اقای رحمانیان رو میشناسی ؟

- نه اسمشون رو شنیدم و امرو زدیدمشون 

- میدونی که ایشون جزو هیات بازبینی نبودن  و همراه اقا ی پاکدل اومد ه بودن 

-ا چه جالب  

- نمیپرسی واسه چی؟

- باید بپرسم ؟ 

- اره 

-واسه چی؟

- ایشون در حال انتخاب بازیگر برای نمایشنامه جدیدشون هستن 

دوزاریم افتاد از برق چشمام کارگردانمون فهمید که فهمیدم 

- واااااااااای

- اره دزیره جون وااااااااااااااای میدونی خیلی قدر این شانستو بدون   خیلیا ارزو دارن الان جای تو باشن واقعا  و البته اتیلا کسی بود که تورو پیشنهاد کرده بوددیروز بهش گفته بودی  توی کار من هستی اتیلاهم گفته بود بیان کارتورو هم ببینن در کنار بازبینی  بخاطر همینم  امروز اقای رحمانیان با اقای پاکدل اومده بود اقای رحمانیان شمارتو از من گرفت و دستیارش باهات تماس میگیره 

حالم قابل وصف نبود اصلا ، باهم راه افتادیم که به بقیه ملحق شیم من اصلا در هپروت 

- به کسی چیزی نگو دزیره  فعلا تا نهایی شدن کار 

- چرا؟ باشه 

- چرا نداره نگو تا نهایی بشه 

- باشه 

-ولی واقعا خیلی امروز خوب بودی از همیشه بهتر واقعا عالی افرین 

-ممنون 

رسیدیم به بقیه و مسخره بازیای بعداز قبول شدن بازبینی که خیلیم خوش میگذره انگار خستگی از تنت در میره یجورایی 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
صبا پنج‌شنبه 27 مهر 1402 ساعت 09:29 https://gharetanhaei.blog.ir/

سلام.

من از چند تا پست قبل از آتیلا با وبلاگتون آشنا شدم.

خاطراتتون که شروع شد یاد رمانهای دوره نوجوانی افتادم، گیرا می نویسید و البته چون واقعیه هیجان و جذابیتش بیشتره

ممنونم از لطغفتون از اشناییتون خوشحالم

زهره چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 23:09 https://shahrivar03.blogsky.com/

ای وای.... میشه تصور کرد چقدر هیجانزده بودید...
من حتی از تصور دیدن و حرف زدن با این آدم ها کنار هم هیجانزده میشم؛ شما چه جوری میتونستید جلوشون اجرای بازبینی داشته باشید!؟! واقعاً هیچ ذهنیتی ندارم... از تصورش هم استرس میگیرم!

اره واقعا خیلی هیجان داشت مخصوصا دیدن اقا یپاکدل چون بچگی ما ایشون مجری تلویزیون بودن و تقریبا هر روز میدیمشون در صفحه جادو !!!!
و البته تکنیک هایی برای صفر شدن در اصطلاح و کنترل استرس یاد داده بودن بهمون در کلاس های بازیگری و اجرا یک جادو هست بنظر من وقتی روی صحنه میری انگار وارد اون خلسه جادویی میشی و همه چیز و همه کس رو جر نقش فراموش میکنی یعنی برا ی من اینطوری بود

زری.. چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 21:31 https://maneveshteh.blog.ir

خوندن این پست ها خیلی برای من شیرینه، مرسی مینویسید.
ببخشید شما و اقای دکتر چند سالتونه مگه!!! زمان شماها شماره ها پنج رقمی بوده؟؟؟

ممنونم از لطفت عزیزم اقا یدکتر رو نمیدونم ولی من 47 سالمه و ترمز دستی رو وروی 16 سالگی کشیدم

آتشی برنگ آسمان چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 16:02 https://atashibrangaseman.blogsky.com

طبیعی یه ک بشدت هیجان‌زده شدم

فدا ی تو اتش اسمانی

طیبه چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 13:23

دزیره جان یه جوری حس گرفتم انگار که خودم هستم اون سال ها جای تو....همینقدر خوشحال و همینقدر هیجان زده.
واقعا خوشحالم همه ی اون احساسات رو تجربه کردی.مطمئنم و یقین دارم لیاقت داشتی و جتبه اش رو هم داشتی

ممنوم عزیزم از محبتت و این همذات پنداری زیبا

رعنا چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 12:33

سلام.
خوبید دزیره جان؟
هربار که می‌خونم، لذت می‌برم. دزیره‌جان، الان هم کارتون مربوطه به بازیگری؟ هنوز هم فعالیت می‌کنی در زمینهٔ بازیگری؟
من یه زمانی بازیگری رو دوست داشتم؛ ولی چون زودباور بودم دیگه نرفتم سمتش. هنوز هم خیلی دوست دارم بازیگری رو. به‌نظرم خیلی شغل سختیه.

سلام رعنا جان
نه عزیزم فعلا فعالیتی در حوزه هنر ندارم بطور کلی و در رشته خودم کار میکنم
بله بازیگری یکی از سخت ترین مشاغل دنیاست و به لحاظ سختی کار بعد از کارگری معدن در رتبه دوم هست

ربولی حسن کور چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 10:46 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
وقتی این پست ها را میخونم بیشتر به این فکر میکنم که چطور فردی با این استعداد کار هنری را رها کرده؟ البته شاید اصلا دوست نداشته باشین که بگین.
هرطور که خودتون صلاح میدونین.
عدد پنج رقمی که الان باید زیر این کامنت وارد کنم هم شماره تلفن قدیمی خونه عمه منه وقتی شماره ها پنج رقمی بودند!

سلام اقای دکتر نمیدونم شاید یه زمانی گفتم تا ببینم این پرتال به کجاها سرک میکشه ؟ و چه باهوش من فقط شماره 5 رقمی خونه خودمون و خونهمامانی رو یادمه

یه مرد چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت 10:45 http://Whiteshadow.blogsky.com

این نگفتن خیلی مهمه
منتظر قسمت بعدم

بله درست میگین خیل یمهم بود و من الان میفهمم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.