خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

سه هفته ای که گذشت

شب تولد ژان با دوستاش سورپرایزش کردیم  شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت فرداش با قبله عالم و ژان و ماه مان خانم و پرنسسم رفتیم که روز پدر را و تولد ژان را جشن بگیریم   رفتیم ایران مال گشتیم و گشتیم وقت ناهار  رفتیم که بریم فودکورت که روی پله برقی که بالا میرفت   ماه مان خانوم و پرنسسم چند قدم جلوتر از ما یهو واز وسطای پله از عقب افتادن درست جلوی پلای من که روی پله دوم یا سوم بودم  در یک لحظه  احساس از دست دادن جفتشون روی سرم و قلبم  هوار شد سر شدم در حدی که صدای خودم و اطرافیان رو نمیشنیدم  یک اقایی بالای پله فرشته وار پله رو قطع کرد اول پرنسس رو بلند کردم که هم شوکه شده بود هم ترسیده بود خدارو شکر بلند شد نفس میکشید سرو صورتشو نگاه کردم پاهاش زخم شده بود ولی بچم بیشتر ترسیده بود بعد ماه مان الهی من بمیرم براش   خدارو شکر نفس میکشید  درد شدید  اصلا نمیتونست بلند بشه  اورژانس اومد صندلی چرخ دار اوردن نشست روی صندلی دکتر مقیم معاینه کردو گفت چیزی نیست  کوفتگیه 

زانوام میلرزید  قلبم میلرزید به زحمت رسوندیم خودمونو به ماشین و گفتم حتما باید بریم بیمارستان برای چک اپ چون با سر شدید اونم از پشت افتاده بودن  دائم دخترک م رو چک میکردم 

مامانی سرگیجه نداری؟ مامانی  حال تهوع نداری؟ مامانی خوبی؟ 

از اون طرف مادرم که ناله میکرد درد شدید داشت بالاخره رسیدیم بیمارستان اختر   قیامت بود  بالاخره بعد از دوساعت معطلی  دکتر رزیدنت مامان رودید و براش عکس نوشت و معلوم شد استخوان ترقوه شکسته و باید عمل بشه چون شکستگی باعث شده استخوان ها از هم فاصله بگیره و فاصله زیاده  

اها راستی گفتن در مورد ضربه به سر و کمر دکتر ندارن و باید بریم بیمارستان شهدای تجریش!!!! یعنی اگر احیانا افتادین برای چک اپ کامل باید دوقسمت بشین اول برین یک بیمارستان بعد یکی دیگه نمیتونن کلا چکتون کنن!!!

 با بدبختی با یکی از اشنایان تماس گرفتم که جز کادر درمانه ساعت سه و نیم- چهار عصر یک روز تعطیل شاد  احتمالا فهمید مشکلی پیش اومده با اولین زنگ جواب داد گفتم چکار کنیم عمل کنیم بستری کنیم ؟ گفت عکس بفرست که فرستادم و یک دکتر حاذق گفت نیازی به عمل نداره و یکشنبه بیاین پشت در اتاق عمل  تا بگم چکار کنین 

از عصر جمعه تا صبح یکشنبه هزار بار مردم و زنده شدم  هنوز از یاداوری اون لحظه و احساس وحشتناک  از دست دادن زانوهام میلرزه هنوز اثر شوک انی نرفته و خوب طبق روال این چند ماه بعد از معاینه دکتر و بستن شونه مامان با بانداژ ترقوه که خودش یک داستان مجزاست  در صبح دوشنبه دوهفته زودتر از موعد پریود شدم 

الان سه هفته گذشته  ظاهرا بهتره اوضاع پای دخترک  کبوده و زخماش داره بهتر میشه  ولی من ترک خوردم الان که دارم مینویسم زانوهام میلرزه دستام میلرزه و اشکم روانه 

خدایا جانم  بغلم کن بغلم کن بغلم کن محکم  از محبتت خلی ممنونم خدایا جانم از اینکه عزیزامو حفظ کردی خیلی شکرگزارم  خدایا جانم دوستت دارم حفظمون کن نورت رو در ما و بر ما جاری کن خدایا جانم خیلی خیلی ممنونم 

نظرات 3 + ارسال نظر
یه خانم چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت 13:36

خدا حفظشون کنه مادر و دخترک رو .بلا دور باشه ازشون.

قربونتون خدا یا جان شما و عزیزای شماروهم حفظ کنه

ترانه شنبه 6 اسفند 1401 ساعت 20:17

وای دزیره جان! چقدر ترسناک بوده. حق داری عزیزم که هنوز از شوک خارج نشده باشی. فکر کن که چقدر میتونست بدتر ازینها باشه.
مواظب خودت باش. این نیز بگذرد...

ترانه جون خیلی خیلی ممنونم اره خیلی ترسناک بود و هنوزم هست اره خیلی شکرگزارم هر لحظه میگم خدایاجانم شکرت ولی خودم هنوز حالم بده

لیمو شنبه 6 اسفند 1401 ساعت 12:31 https://lemonn.blogsky.com/

آخ دزیره مهربانم
چقدر شوکه کننده و دردناکه جلوی چشمت اتفاقی برای عزیزانت بیفته. بهت افتخار میکنم که قوی بودی و این زمان رو برای بهبودشون تلاش کردی و گذروندی.
امیدوارم عشق و سلامتی همیشه همراه خودت و خانواده عزیزت باشه.
+اگر کاری از من برمیاد بگو تا کمکت باشم :)

ممنونم لیمو جان از این همه محبت و عشقت متقابلا همین ارزوهای شیرین رو برای تو خانواده ات دارم خداجانمون همممون رو در بغل عشق و نور خودش حفظ کنه ان شالله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.