خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

پنجره طبقه چهارم

هروقت بارون میمود لبه بیرونی پنجره اتاقم مینشستم قهوه میخوردم و گاهی سیگار از طبقه چهارم  بدون اسانسور با پله های عریض اصلا خصوصیت خونه های پاریسی همینه راه پله های عریض و طویل نمیدونم چرا  خلاصه که پنجره قدی رو باز میکردم لبه بیرونی مینشستم  حتی میشد یک پامو ببرم بیرون یا دولا بشم و با عابرا خوش و بش کنم یک گربه بامزه بود که ساکن خونه بود خیلی راحت بود هرجا دلش میخواست ولو میشد اغلب توی راه پله هر از گاهی هم که در باز بود میمود داخل خونه  مادام لیلین که مدیر ساختمون بود کنتس صداش میکرد اوایل پله ها خیلی اذیتم میکردن کم کم عادت کردم خونه قدیمی که اغلب به دانشجوها اجاره داده میشد البته طبقه سوم و چهارم که سوییت های کوچک بود اول و دوم ساکن دائم بودن یکیشون یه پیرمرد بازنشسته بود استاد دانشگاه  عصرها یا توی کافه ژو میدیمش یا پشت یه میز قدیمی لهستانی  توی راهروی پهن جلوی خونه بود روبروی در بزرگ خونه که همیشه باز بود روبه خیابون   خلاصه که مینشست کتاب میخوند با یه لیوان ابجو همیشگی که روی میزش بود  عاشق ادیت پیاف بود منم عاشقش بودم  و هستم 

یه بار از تمرین برگشته بودم خسته  انقدر خسته که  رمی فهمید (رمی اسمش بود ) من میگفتم اقای رمی اون میگفت منو موسیو صدا نزن بگو رمی  خلاصه که موسیو رمی فهمید گفت نرو بالا  چشم مشکی  بیا بشین نشستم رفت از خونه اش یک ژامبون خیلی فوقالعاده دست ساز اورد که خیلی خوشمزه بود با نون زیتون  و یه نوع روغن زیتون که خودش یک سری ادویه و یر و فلفلای مختلف بودارش کرد بود و گفت بیا عصرونه بخوریم مادام لیلین هم صدا کرد یک کم بعد ادنان و لارا و مونیک و بقیه همسایه ها هم اومدن به ما پیوستن یادمه ادنان یه غذای خیلی خوشمزه که نمیدونم اسمش چی بود از دستفروشا خریده بود هرکدوم یه لقمه خوردیم  من بهش گفتم ما یه ضربالمثل داریم که میگه نصفه سیب سیرنمیکنه ولی محبت رو زیاد میکنه و یادمه یهو جا خورد عمیق نگام کرد و گفت راست میگیا چقدر نابه این مفهوم  کلی گفتیم خندیدیم رقصیدیم همه اینا توی راهرو جلویی پهن خونه که به حیاط پشتی میرفت و روبروی خیابون بود  در ساختون بازبود همیشه غیر از شبها و رهگذرا میرفت برامون دست تکون میدادن  تا 11 شب اونجا نشستم خستیگ رفت حتی غم غربتم الان فکر میکنم اصلا ما همدیگرو میفهمیم همدیگرو به عنوان همسایه میبینیم اگر اینطور معاشرتایی داشتیم مهربونتر نبودیم ایا؟ 

همیشه پنجره های قدی حالمو خوب میکنن 

الان روبه پنجره دفتر محل کارم نشستم روبه درخت صنوبر وو سپیدار  رویرو همین پنجره روهم دوست دارم و اون دوتا درخت زیبای افراشته رو 

نظرات 4 + ارسال نظر
شکیبا شنبه 26 آذر 1401 ساعت 23:14 http://Zendegi2021.blogfa.com

سلام به روی ماهت،ببخشید بازم میپرسم ،به خداقصدم فضولی نیست ،فقط دلم میسوزه ،یکی مثل شما که فرانسه رو به نظر میرسه مسلط هستید ،مجبور باشین تو اون مملکت بی پیشرفت بمونید،من تازه ۳ماهه خودم ودخترم رو از اونجا نجات دادم ،دلم میسوزه که چرا زودترنیومدم،آخه حالا تایادگیری زبان راه طولانی هست،،دیگه راهی نیست برگردین ؟

بستگی داره به نگاه ادم به زندگی و هدفش عزیزم امیدوارم از تصمیمتون راضی باشین و بهترین ها رو با دخترتون تجربه کنین

شکیبا جمعه 25 آذر 1401 ساعت 02:57 http://Zendegi2021.blogfa.com

چندپست روخوندم اما متوجه نشدم ،این همه ذوق وزندگی که درکلامتون هست از زندگی در مثلاغربت ،رها کردین وبرگشتین ایران؟امیدوارم اینطور نباشه ،آدمی که دیگه اون قدرجاافتاده باشه که باهمسایه ها بشینه عصرونه بخوره وگپ بزنه ،حیفه واقعا

سلام شکیبای عزیز من در سالهای 77-80 فرانسه بودم و بعد بنا به دلایلی برگشتم

ترانه چهارشنبه 16 آذر 1401 ساعت 22:03

تونستم تصور کنم لب پنجره نشستی وکوچه باریک را تماشا می کنی. برادرم وقتی دانشجو بود تو‌ی چنین خو نه ای زندگی میکرد

لیمو چهارشنبه 16 آذر 1401 ساعت 14:30

ای جانم. خیالات من رو زندگی کردی
بچه که بودم یه خونه خریدیم با پنجره های قدی. یادمه یکسره پشت پنجره بودم اما اجازه بازکردنش رو نداشتم چون پنجره حفاظ نداشت و منم یه پر کاه بودم :)
فقط یادمه دوبار در زندگیم اون پنجره ها رو باز دیدم، یه سکانس محو از باد خوردن پرده و پنجره ای که از سقف تا زمین باز بود اما اجازه نداشتم برم جلو توی ذهنمه و من عاشق درخت و ابرها که حتی با فاصله مینشستم زمین و نگاه میکردم...

اخ از این پنجره ها لیمو جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.