برا ی اتیلا تعریف کردم اقای فلانی چی بهم گفته فقط خندید و گفت غلط کرده
برای اقای رحمانیان گفتم گغت چه بهتر بهت که گفتم کار تاریخی بیات شده پخش میشه من یک کار میخوام شروع کنم و برای تو یک جا رزرو شده است
من باز دوباره خوشحال و امیدوار
کار جدید هم یک برداشت مدرن ازیک ی از کارهای چخوف بود و بزودی شروع میشد همزمان کچل هم رفت سر فیلمبرداری یک کاری که لوکیشنش تهران نبود استاد جوان هم یک ی به نعل میزد و یکی به میخ !!!صرفا در مهمونی ها میدیمش و سر کلاس
خلاصه که دوباره برگشتم به روال معمولی کلاس بازیگری - کلاس های دانشگاه ترم دوم در همین وقتها بود که جشنواره تئاتر عروسکی بود و به مدد دیپلماسی گفتگوی تمدن ها خیلی از گروههای حرفه ای به ایران اومده بودن اجرای عروسکی فلوت جادویی موتزارت کاری از اتریش یکی از بینظیر ترین ها بود(این کار تور و توریست بین المللی داره برا ی بازدید) که دوتا ورک شاپ کنارش برگزار میشد همینطور یک اجرا از مکبث که سبک تعزیه ایرانی اجرا شد و یک ورک شاپ داشت که از فرانسه بود و البته کارگردانش یک فرانسوی ایرانی تبار بود من عاشق هر دو کار بودم و هستم و در هر سه کارگاه شرکت کردم
بعد از عید بود که از دفتر فرهنگی سفارت فرانسه با من تماس گرفتن و گفتن 7 نفر برای گذراندن یک دوره تکمیل ی یکساله بازیگری در فرانسه بورسیه و انتخاب شدن از ورک شاپ مکبث که یکیش من بودم !!و گفتن اگر علاقه دارم مدارکمو ببرم و در تاریخ فلان تحویل بد م...
خوب برگشتیم با کوله باری از خاطرات خوشمزه گروه خیلی باهم جور شده بودیم حتی با اقای حراستی !!!به هر حال خیلی سفر خوبی بود به غیر از سرما البته
وقتی برگشتیم دیدم چند تا پیام از اقای دستیار کارگردان روی پیام گیر خونه است برای هماهنگ کردن قرار فردای روزی که رسیدیم بهش زنگ زدم و گفتم سفر بودم و جای شما خالی کلیم بخاطر جشنواره چخوف بهش پز دادم!!! قرار هماهنگ شد قرار شد برم دفترشون در حوالی میدان ونک دفتر پروژه تاریخی خلاصه که رفتم و اونجا منتظر بودم کارگردان رو ببینم که همون اقایی که کستینگ میکنه و به خانمبازی و زنبارگی مشهوره اومد!!!و ایشون مسئولانتخاب بازیگران بود تا منو دید با خنده و حالت مسخره کردن گفت تو چقدر شکل خانم معلمایی!!!
- معلما مگه شکل خاصین؟!!
- بنظرم اومد شکل خانم معلمایی
-عجب!!!
-اره دیگ شبیهشونی ولی ما نقش خانم معلم نداریم
احساس معذبی میکردم مخصوصا از حالت خیرگی نگاهش و لحن مسخره اش دستیار کارگردان یک اقای جوان و محترمی بود گفت اقای فلانی خانم دزیره کاندید نقش ... هستن و اقای (کارگردان اصلی )هم تایید کردن و امروز اومدن برا ی تست و تست گریم
-به نظر من که بهش نمیخوره برگشت سمت من و بی تعارف گفت وقت خودتو تلف نکن بنظرم تو بدرد این سینما نمیخوری نه فقط کار ما
در لحظه به من خیلی بر خورد متعجب نگاهش کردم
- اونوقت چرااز نظر شما اینطوریه ؟و با همون لحن خودش خندیدم البته خنده ام عصبی بود
اصلاانتظار نداشت جوابشو بدم خوب باید بگم برای اون کار تاریخی و نقشی که من کاندید بودم ایشون یکی رو از تیم خودش در نظر داشت ایشون از قرار داد هرکسی به سینما معرف ی کنه درصد برمیداره و بچه های خودشم در هر کارباربط و بی ربط نقش میگیرن !!!
به هر حال که من برا یاون نقش تست دادم ولی از اول هم میدونستم ایشون نمیزاره ن انتخاب بشم
بعدش اقای دستیار بهم زنگ زد و کلی عذرخواهی کرد ولی واقعا هم خیلی ناراحت بودم هم خیلی بهم توهین شده بود بخاطر لحن بی ادبانش و البته اولین نه رو شنیده بودم اونم بعد از اون همه حال خوب که ناشی از سفر بود
با گریه به کچل زنگ زدم و گفتم چی شده اونم باصبوری گوش داد گفت بیابریم تئاتر ببینیم و باهم قرار گذاشتیم و رفتیم تئاتر بعدش کلی باهم حرف زدیم و کچل گفت نباید جواب اقای فلانی رو میدادی ادمه کینه ایه و متاسفانه در سینمای ما ادم مهمیه اما حالا کذشته ....
مرور زمان بهم ثابت کرد که حق با کچل بود
راستش به غیر از باله مسکو و اجرای دریاچه قو که جادویی بود و خانه چخوف و کاخ های بینظیر در مسکو کرملین سن پطرزبورگ مقبره چایکوفسکی و لنین و .... و یک عالمه اجرا از کارهای چخوف عمده ترین کشف ما در روسیه شکلات های حاوی یک نوع خاص برندی بود از همون که در گردنه های الپ به زیر گردن سگ های نجات میبندن که مسافرین رو از یخ زدن نجات بدن فکر کنم در بل و سباستین دیده باشینش به هرحال یک نوع ا ل ک ل غلیظ (نمیدونم غلظتش واسه چی بود)ولی نجات دهنده به محض اینکه میخوردی از همون زبان و حلقو میسوزوند و میرفت پایین و در کسری از ثانیه لوله گوارش رو تبدیل میکرد به راکتور شماره 4 چرنوبیل !!! و ما فقط با همین شکلات ها زمستون سرد روسیه و ده روزی که اونجا بودئیم رو دوام اوردیم !!! اقای حراستی هم یا نفهمید یا خودشو زد به نفهمیدن چون احتمالاخودشم یخ زده بود القصه
رفتیم خانه چخوف و از همون پنجره ای که انتوان عزیز به بیرون نگاه میکرد به چشماندازش نگاه کردیم وخودنویس ها و دفتر و دسکش را دیدیم و لمس کردیم حتی و در راه بازگشت دو روز در مسکو ماندیم تا به دیدنیهای مسکو بپردازیم مهمان بخش فرهنگی سفارت میهن عزیز در مسکو بودیم و همه جا مثل هنرمندان تراز اول از ما استقبال میشد خصوصا در باله مسکو که لژخصوصی برای ما در بهترین نقطه رزرو شده بود و به قولآقای کارگردان دائما احساس دن کرلئونه را داشتیم و منتظر بودیم الان از جایی ترور شویم!!!
به هر حال هر رفتنی را بازگشتی و باانبوهی از شکلات های مذکور به عنوان سوغاتی به مام میهن بازگشتیم همینطور یک سری ماتریوشکای ابی فوقالعاده 19 تایی که خیلیم گرون بود ولی برای خودمان اوردیم
در حالیکه میترسیدیم شکلات ها کشف شوند در ورودی تازه متوجه شدیمگروه نوشیدنی های از این نوع اوردن با شیشه های غیر تعارف که در گیت های ورودی فکر کرده بودن مجسمه هستن !! لذا با خیال راحت وارد مام میهن شدیم ....
پ. ن. یک قلم بود که با جوهر در یک دفتر یادگاری یک ی از جمله های چخوف را مینوشتیم این دفتر روفقط برای اعضای جشنواره گذاشته بودن و ما با یک تور جداگانه رفتیم یعنی افراد و توریست های دیگه ای اون روز نبودن و اعضای حاضر در جشنواره نوبتی از خانه چخوف بازدید کردیم
به عنوان یادگاری برای شما عزیزان
زندگی همین است :
به یک گل میماند که شاد و خندان توی چمن شکفته می شود؛ یک بز سر می رسد، می بلعدش و همه چیز تمام می شود !
- آنتوان چخوف( ایوانف)
اجرای ما تموم شد و تئاتر شهر در حال اماده شدن برای جشنواره فجر بود تمرینهامون برای اون یک ی کار شروع شد چون قرار بود برای جشنواره اجرا داشته باشیم همزمان کار ما گه یک برداشت مدرن از باغ البالو چخوف بود در جشنواره چخوف برگزیده شد و ما خیلی سریع فردا روز اجرا ی جشنوار عازم روسیه و سن پطرز بورگ شدیم
روسیه خیلی زیباست اون موقع مثل الان تلفن هوشمند و اپ های مترجم نبود مشکل این بود که همه جا و در همه تابلوهای شهری زبان روسی بود و رسما ما احساس بیسوادی میکردیم و اگر راهنمامون که یک دانشجوی ادبیات روسی در مقطع دکترا بود، نبود رسما گم میشدیم در اوج سرما رسیدیم مسکو و از اونجا با قطار تا سن پطرزبورگ با بچه ها انقدر خندیدیم و لرزیدیم که صدای ما کل قطار رو برداشته بود بامزه همه روسها میومدن به ما سرمیزدن و همه مست پاتیل تلوتلو خوران میگفتن کسی توی روسیه سردش نمیشه چون ما بستنیم با و د ک ا میخوریم شما هم بفرمایین اونوقت قیافه اقای حراستی دیدنی بود !!!!
سلام به همگی دوستان راستش این چند روزه در عینه اینکه درگیر کار بودم نت هم نداشتم و همینطور حال و حوصله خیلی بی انرژی و بی انگیزه و خلاصه افسرده مطلق بودم نمیدونم چرادلیل خاصی هم نداره یعنی اتفاق جدیدی نیفتاده ولی فکر کنم تعریف خاطرات هر چند سربسته اونروزها رو دوباره زنده میکنه و باعث شده یک دمل چرکی سر باز کنه و .....
اما کوئیلو در زئیر میگه باید داستانتو تعریف کنی و هر بار که تعریف میکنی از اهمیتش کمتر و کمتر میشه منم در واقع دارم سعی میکنم همینکارو بکنم
اما ادامه ماجرا
به استاد جوان زنگ زدم و گفتم مهومنی رو میام راستش پیش خودم فکر کردم دیگه کی ممکنه این همه سلبریتی درجه یک و مهم های سینمارو ببینم و دلیل رفتن همین بود
مهمونی ناهار روز جمعه اینده بود یک بلوز و شلوار ساده ولی رسمی روانتخاب کردم بلوزیا شومیز مشکی بایقه اسپانیایی و شلوار طوسی خیلی ساده و به نظر خودم شیک اون موقع ما این همایونی بلوند الان نبودیم در واقع گیس هایمان طبیعی سیا ه سیاه و لخت بود و البته بلند که تا کمر میرسید تصمیم گرفتیم گرچه موهایمان لخت است تبدیلش کنیم به لخت ژاپنی رقصان لذا یادمان بود که در گذشته های دور مامان عزیز گیسو های یکی از خاله هایمان رابا اطویا اتوی لباس لخت لخت کرده بود لذا همین تصمیم را گرفتیم صبح روز جمعه گیسوهایمان را روی تخت ریختیم (برعکس یعی همه موها رجمع کردیم و از پشت سر همه را اوردیم جلو رویتخت بنابراین چون مجبور بودیم سرمان را پایین نگهداریم دید خوب یاز انچه میکردیم نداشتیم بدین ترتیب یکبار اتو روی همه مو و یکبار برس )و سعی کردیم خودمان موهای خودمان رالخت ژاپنی کنیم حوصله اتوی مو را نداشتیم !!!! و اصلا فکر نکردیم که در زمان 4 سالگی ما که ماه مان خانم موهای خاله جان را با اتوی لباس لخت لخت کرده بود اتوی مو هنوز در دسترس نبود
خلاصه طی دوسه بار اتو را روی مو کشیدن نتیجه حاصل شد برا ی محکم کاری برا ی بار اخر اتو را برداشتیم و چون دقیقا نمیدیدیم که چه میکنیم صاف اتو را گذاشتیم روی دست مبارک طوری که صدای جیزش را شنیدیم و در کسر ی از ثانیه تا جگرمان سوخت
بدجوری دچار سوختگی شدم به حدی که میخواستم به استاد زنگ بزنم بگم نمیام سوزش دستم قطع نمی شد به استاد زنگ زدم گفت در راهه گفتم دستم سوخته وسوزشش خیلی شدیده
به هرحال اماده شدم به هر بدبختی بود استاد هم رسید با پماد سوختگی و وقتی دستمو دید گفت باید بریم درمانگاه و راست میگفت خلاصه سر راه رفتیم یک درمانگاه و دستمو دکتر بانداژ کرد و گفت حتما دو روزبعد دوباره باید برم دستمو ببینه
خلاصه که راه افتادیم به سمت مهمونی مهمونی در خانه یک کارگردان خیلی مهم و معروف در لواسان بود و به مناسبت موفقیت فیلم جدید بو دو بازیگر ها ی اصلی فیلم و تنی چند از سلبریتی ای رده اول بودن منزل جناب کارگردان یک باغ بسیار وسیع و بزرگ بود از ورودی باغ که نگهبان داشت و چه و چه تا امارت شاید 5 الی 6 قیقه با ماشین رفتیم امارت که تقریبا قصر با طراحی داخلی فوقالعاده در واقع لوکیشن اصلی فیلم جناب کارگردان در همین امارت خودش بود کارگردان مسن و قلنبه با اون تیپ اشنای همیشگی و شوخ طبعی خاصش امد خوش امد گفت خیلی شبیه پدر بزرگ مرحوممان بود خلاصه که خوش امد گرمی به ما گفت و تا سالن که بقیه نشسته بودن مشایعتمان کرد در سالن حدود 10 -15 نفر سلبریتی های سینمانشسته بودن با همه تک به تک دست دادم و استاد منوبه همه معرفی کرد خوب مهمونهای فوقالعاده ای نظیر اقای کیارستمی و .... دوتا سلبریتی خانم که هنوز هم نامبر وان هستن بودن اتفاقا اونها هم مثل من لباس پوشیده بودن شومیز یا بلوز ساده با یک شلوار مشکی رسمی ولی ساده و هر دویشان سعی کرده بودن اصلا ارایش نداشته باشن و بگن ما طبیعی زیباییم که البته گریم محوی داشتن با یک رژلب نود به هر حال جو سنگین بود معاشرت ها در حد رد و بدل شدن یکی دو جمله دونفره و یا نهایتا سه نفره من خودمو زدم به بیخیالی و صرفا شنونده بودم تا مخاطب قرار بگیرم در این بین یک آقای بازیگر فوقالعاده -یک همرده و هم دوره اتیلاا- هم در اون جمع با همسرش اومده بود و از اول مجلس تا اخر هی نگاه ما به هم گره میخورد اخر موقع سرو ناهار اومد و گفت شما همونی که نقش (...) در نمایش (...) بازی کردی ؟ درسته؟با تته پته گفتم بله گفت افرین شنیدم اولین کارته باخنده گفتم نه قبلا هم بازی کردم در نمایشنامه های دانشجویی در واقع اولین کار حرفه ایم هست و یک کار دیگه هم در نوبت اجرا دارم گفت چه خوب و سر گفتگوی من با اقای بازیگر که همیشه تحسینش میکردم باز شد ایشون منو برد به سمت همسرش و گفت ل... ایشون همونیه که نقش .... رو بازی کرد ل اومد جلو با گرمی و خنده کلی با هم صحبت کردیم و ل طراح صحنه بود و گفت چقدر پاساژحسی من و مهتاب عالی بوده و چقدر تحت تاثیر قرار گرفته خیلی دلم میخواست یک جوری با اقای کیارستمی صحبت کنم ولی واقعا روم نمیشد و البت ه خیلی سعی میکردم ذوق زدگیم هویدا نشه !!! آقای کارگردان خیلی صمیمی و گرم بود و دائم بااستاد شوخی میکرد بعد خیل ی راحت به من گفت ببین این ... تا حالا با هیچ خانمی در مجالس دیده نشده بود دیگه داشتیم نگرانش میشدیم من خندیدم گفتم اتفاقا خیلی فعالن در معاشرت با خانمها استاد خندید و گفت بله اما دزیره جان متفاوتن !!!به هرحال زمان گذشت و طرفای ساعت 4و 5 چند نفر از مهمان ها رفتن موندیم ما اقای کیارستمی دوتا سلبریتی خانم اقای بازیگر و خانمشون و مهمونی خودمونی تر شد و بساط خاطره تعریف کردن که اقای کیارستمی تعریف میکرد خلاصه که طرفهای ساعت 7 برگشتیم در حالی که دست من هنوز میسوخت ولی خودم در هپروت بودم
بنظرم اون روز یکی ازجادویی ترین روزهای عمر من بود ...