خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

کوچ

سلام به همگی عزیزان 

بله همایونی جلای وطن کرده و در حال حاضر صدای ما را از سرزمین افرا میشنوید 

برنامه پیشرو همین بود هفته گذشته را سراسر در استرس طی کردیم از خانه ای که سه تکه شد و تقسیم شد بین خانه پدری ما خانه پدری ژان و کانتینر 

و جمع نمیشد اصن یه وضی 

اما بالاخره مجبور شدیم کل زندگی را در 6 چمدان و سه کوله پشتی جا داده و راهی شویم  پرواز طولانی خسته کننده اما بالاخره رسیدیم 

تقریبا ساعت بیولوزیکمان تنظیم شده جمعه قبل هنگام طلوع افتاب از سرزمین مادری حرکت کرده و چندین و چند نصف النهار را طی کردیم و ساعت 9 و نیم شب که به تورنتو رسیدیم هنوز خورشید در اسمان میدرخشید!!! 

خانه خواهر ژان هستیم عین بچه های تازه زبان باز کرده همه چیز برایمان ناشناخته است یک هفته به خودمان فرصت خستگی در کردن داده و از هفته بعد شروع میکنیم به ادابت شدن 

نیازمند دعای خیر همه عزیزان هستیم سر فرصت میایم و به همه سر میزنیم و کامنت ها را پاسخ میدهیم 

ماچ همایونی به لپ همگیتان 

روز باحال

امروز پرنسس از کلاس اول ابتدایی فارغ التحصیل شد  و جشن فارغ التحصیلی با شکوه هرچه تمام تر برگزار شد همراه با عمو موسیقی و شادی بسیار و رقص و جیغ و هورای بسیار 

پدر یکی از همکلاسیهایش از بچه های تئاتر است استاد بیان و بدن پسرها بود همان وقت که ش استاد بیان و بدن ما بود  ان موقع همسرش بانوی دیگری بود که اوهم بازیگر بود و بازیگر قابلی هم بود  اصلا به هم نمیامدن در واقع خانم خیلی سر بود  یک دخترهم دارن که بعد از جدایی به همراه مادر به امریکا رفت  همسر فعلی یکی از هنرجوهایش بوده  که مادر این یکی دختر است این  همکار سابق در تئاتر فوقالعاده بود اما به لطف یک سریال طنز که از فصل سومش فکر کنم وارد شد یهو معروف شد  یه هر حال در چندین جشن گذشته هم  اورا دیده بودم اوهم مرا دیده بود ژان ازم پرسید اقای ... را میشناسی گفتم بله پرسید پس چرا جلو نرفتی  و ....... طبق معمول جوابی نداشتم و سکوت 

اما امروز اقای ....سلام علیک خیلی گرمی با ژان داشت و اتفاقا کنار ما نشستن در سالن امفی تئاتر مدرسه  یهو بی مقدمه گفت خانم ایا شما در کار ....... اقای رحمانیان نبودین؟ من !!!!!!!!!!!!!!! بله بودم  اقای ..... :شما خانم دزیره نیستین؟!!!!! من بله هستم  لبخند صورت اقای ..... شکفته شد خندید و گفت چطور نشناختمش و زودتر اشنایی ندادم  خندیدم گفنم اختیار دارین شمارو بلافاصله شناختم و ژان فن شماست دقیقا بخاطر همان سریال  و طیعتا سوال بعدی کجایی؟ چرا کار نمیکنی ؟و.....

یهو گفت از اون روزها بیست و خورده ای سال گذشته دزیره ولی انکار دیروز بود  همسر فعلی که بین ما نشسته بود هر لحظه بیشتر متعجب میشد گفتم بله انگار نه انگار که یک عمره 

بعدتر با پرنسس و ژان رفتیم دنبال دوسه کار اداری و معاینه چشم که نگاه سنگین یک خانم مجبورم کرد سرم روبیارم بالا و ببینم کیه انقدر خیره داره منو نگاه میکنه  و بله یک خانم بازیگر در حال حاضر سوپر استار فعلا ممنوع الکار و اون موقع عاشق معاشرت با اکیپ ما بود  لبخند بغل و باز همون سوالها .... ژان و پرنسس متعجب که وای خانم .....منوبه اسم کوچک میشناسه  با همسرش اومده بود که هیچ ربطی به هم نداشتن یاد اون دخترک شیطونی افتادم که بود چقدر فرق کرده بود 

برگشت به ژان گفت میدونی ما ارزومون بود مثل دزیره باشیم اتیلا و اقای رحمانیان اینقدر تحویلمون بگیرن ؟ میدونی همسرت  الگوی من بوده ؟!!!!فی الواقع ترکیدم از خندیدن حتی از تصور الگوی کسی در بازیگری بودن  گفتم عزیزجان شما الان نامبروانی و ما کجا و شما کجا گفت من هنوز عاشق نقش... (نقش روبروی مهتاب در کار دومی که با اقای رحمانیان همکاری داشت )هستم دزیره شاه نقش بود 

راستش اصلا نمیخواستم حرفو ادامه بدم  ولی مجبور شدم  اخه چرا نمیفهمن یاداوری اون روزها چقدر برای من دردناکه 

بعدش م زنگ زد سر سریال اخر که توقیف شد و اصلا شاید دلیل ترک دنیا ی هنر افسردگی و ناامیدی ناشی از این کار بود با هم همکار بودیم  خلاصه که تعریف که با یکی از دوستای مشترکمون که تقریبا در تلویزیون یکی دوکار موفق داشت و شناخته شده است و دوست قدیمی م بوده  بهم زدن از اون اتمام دوستی های زشت  و گفت اسگل شده و... بعد صحبت ژ.ص و گل واژه هاای اخیرش شد و خب اون هم اسگله البته اسگل  ن ظ ا م  م ق دس به گفته همکارش  و یکی دیگه که اون هم اسگله و خلاصه نتیجه گرفتیم کسیکه اسگل نباشد بازیگر نمی شود و دلیل  شکست ما هم به یقین همین بوده کم بودن درجات اسگلی !!!