بله الان یک عدد دزیره قرمز شده و اخمو ودر حال بیرون امدن دود از گوش و بقیه عضا و جوارح دارای خروجی !!!داره براتون مینویسه و کاملا درست حدس زدین بله ماجرا به برادری و عروس جان برمیگرده مینویسمش شاید یکم خنک شدم
چهارشنبه قبل برادری زنگ زد که 5 شنبه خونه ای گفتم بله چطور ؟ گفت قراره بیان و برامون ایفون تصویری رنگی نصب کنن و من ماموریتم و عروس هم همرام میاد اگر خونه ای زحمت بکش بیا بالای سر اوسا نصاب گفتم اوکی
خلاصه 5 شنبه شدو اوسا نصاب اومد و منم رفتم همین که وارد شدم و چراغا رو روشن کردم و اوسا رو راهنمایی کردم کلیدها رو گذاشتم روی کانتر کابینت که..... یهو برق از چشمام پرید
بله سالها قبل وقتی 15 ساله بودم یکی از اقوام که برام خیلی عزیزه اومده بودن خونه ما خلاصه دخترشون که خیلی دوستش دارم و اون موقع دانشجو بود برای من مجسمه اورده بود سه عدد موش بازیگوش یکیشون روی توالت فرنگی نشسته بود یکیشون داشت تنبان مبارک رو بالا میکشیدو اون یکی دراز کشیده بود و داشت شیر میخورد خیلی بانمک بودن و من خیلی دوستشون داشتم و مدتهای مدید این سه تا بالای سر تختم بودن تا من دانشجو شدم و اومدم تهران بگذریم
خلاصه دیدم موشهای عزیز در منزل برادر و عروس ودر دکورشون تشریف دارن !!!!! در یک لحظه خیلی از مامان عصبانی شدم و گفتم هزار بار به مادری گفتم وسایل منو بدون اینکه به من بگی بذل و بخشش نکن مادری جان و خلاصه داشتم ابعاد این قضیه رو بررسی میکردم که جناب اوسا گفت میخواد دستاشو بشوره و طبیعتا راهنماییش کردم سمت دستشویی که تا در دستشویی رو باز کردم از تعجب خشکم زد کلی عروسک از در و دیوار اویزون بود عین مغازه اسباب بازی فروشی و اصن یه وضی ....
اون وسط مسطا دیدم 6 عدد عروسک کوچک مدل فرشته های درخت بابا نوئل اویزونن و چقدر اشناهستن اتفاقن که یهو برق دوم از سرم پرید
من وقتی 4 ساله بودم دوست پدرم یک جعبه دوازده تایی عروسک های کوچولو برام اورده بود که محصول والت دیسنی بود لباس های خیلی باحالی داشتن دوتاشون موهاشون بور بود دوتاشون مشکی دوتاشون قرمز دوتاشون شرابی و دوتاشون قهوه ای و...
این عروسکا عینا همونا بودن فقط موهاشون تراشیده شده بود و سرشون مدل موهای رومی نقاشی شده بود !!!
عین این عروسکا رو خواهر همسری هم داره و خوب اولین فکرم این بود که حتمن عروس جان هم مشابهشو داره تا
گیج و یج برگشتم که بشینم روی صندلی که دیدم بله برادری کل ماشینهای دوره بچگیشو از شهرستان ورداشته اورده و روی دکور اونطرفی گذاشته راستش خیلی فکر و خیال کردم یعنی برادرم جعبه اسباب بازی ها رو برداشته اورده و یادگاریهای زمان بچگی منو داده به عروس خانوم که اگر اینطوری باشه واااااااااااااای بر هر دوشون
یعنی عروسکای خود عروسه اگر اینطوره پس موشهای بیچاره من در دکور چی میگن ؟
خلاصه که کل 5 شنبه و جمعه از دست برادری عصبانی بودم و هزار جور برخورد مختلف رو تمرین کردم که به روی برادر بیارم اخرم وقتی اومد بهش گفتم موشها رو دیدم و امیدوارم عروسکا مال من نباشه ایا به نظرتون کار بدی کردم؟
واقعا ایا عروس یه خانواده باید بخودش اجازه بده وقتی پدر مادرمن خونشون نبودن بره شهرستان و در همون 24 ساعت انباری قدیمی رو زیر و رو کنن با همدیگه و موسایلی هم که به اونا ربطی نداشته وردارن برای خودشون
خیلی عصبانیم و نمیدونم برخورد درست چیه ؟ کمکم کنین
دیروز اتفاق شیرینی افتاد که حسابی حالم را خوب کرد در راه برگشت یه خانوم جوان یه مسیر کوتاه منو رسوند بی هیچ دلیلی و بدون درخواست من کمک کرد و شیرینی این مهربانی روزم را ساخت
در حال مزه مزه کردن طعم محبت بی چشمداشت بودم که متاسفانه صحبتهای یکی از بچه های کار توجه را جلب کرد داشت فال میفروخت و به خانمی که نسبتا تپل بود اصرار میکرد که خاله فال بخر و وقتی خانم نخرید با همون لحن بدترین و رکیک ترین الفاظ رو به همون خاله میگفت به زحمت 6 سالش بود و من تعجب کرده بودم که ایا واقعا میدونه داره چی میگه؟ یه پسر 6 ساله چی میفهمه از لذت های ممنوعه که اینطوری حرف میزنه
راستش بدجوری چندشم شد خیلی تهوع اور بود حرفاش خیلی زشت بود
دلم گرفته...
این روزها دائم دچار بیحوصلگی و دلگرفتگی اونم از نوع حادش هستم ترفند همیشگیم یعنی "باورنکن"این دفعه بکارم نمیاد که نمیاد رفتن دایی رو بطرز عجیبی باور کردم و این عوارض داره و عوارضش در واقع باور کردن رفتن بقیه عزیزان هست و این یعنی یهو غم وغصه هاو دلتنگی ها از سال 72 روی هم تلنبار شده آوار بشن روی سرم
اولین رفتن ،رفتن پدربزرگ پدریم بود باباحاجی ضربه سختی بود ترفندم رو اون موقع اختراع کردم به این شکل که اصلا باور نکردم نقابی به صورتم زدم و هر وقت رفتم خونشون اگر توی خونه بودم فکر میکردم حتمن بابا حاجی توی حیاط و روی صندلی همیشگیش زیر درخت سیب نشسته و اگر توی حیاط بودم تصور میکردم که باباحاجی خوابیده توی اتاقش یا توی گلخونه داره به شمعدونیاش رسیگی میکنه
به فاصله یکسال پدر بزرگ مادریم هم رفت و من اصلا نتونستم در مراسمش شرکت کنم برادرم مدرسه میرفت و باید از شنگه داری میکردم و طبیعتا اصلا باور نکردم و در مورد باباحاجی شیرازی هم دقیقا به همون شکل همیشه و هنوز تصورم اینه که توی اتاق خودش مشغول استراحته
یکسال بعد اتفاق بدتری افتاد شوهر خاله ام یک مرد مهربان و دوست داشتنی در سن 51 سالگی سکته قلبی کرد و در کمتر از یک هفته رفت فکر کنید که از وقتی خودم را شناخته بودم این مرد مهربان از اون قلنبه دوست داشتنیای عاشق بچه ها همیشه به من محبت میکرد خیلی باور نکردنی بود
موردی که کمک کرد در باور نکردن این دو مورد تعویض خانه پدربزرگ مادری و خاله ام بعد از سفر این دو عزیز بود حداقل خونه های خاطرات بچگی دیگه نبودن
هنوز یکسال نشده بود که دوست و رفیق قدیمی پدرم عمو ف خیلی خیلی ناباورانه رفت چطور میتونستم باور کنم که عموف با اون لبخند همیشگیش با اون اخلاق خوشش رفته از وقتی 3 یا 4 ساله بودم کلی سفر شمال با هم بودیم و همه با هم یا شهسوار خونه عمو ف و خاله فرح بودیم یا همه با هم میرفتیم قائم شهر خونه عمو ج دیگه چقدر میگشتیم و تفریح میکردیم و خوش میگذروندیم .. بماند یادش بخیر
دو سال بعد عموی پدرم رفت من خیلی دوستش داشتم و یه جورایی بعد از رفتن پدربزرگم جای اونو برام گرفته بود
و بقیه عزیزان به همین منوال تا چند سال بعدش که برادر کوچک پدرم در سن 39 سالگی رفت و این یکی ضربه نبود فاجعه بود شوکی که بهم وارد شد خیلی عمیق بود خیلی خیلی عمیق اخه مگه میشه ادم جوون و رعنایی مثل عموی من یهو بره خوب معلومه که باور نمیکنم اصلا نباید باور کرد عمق عدم باورم چقدره ؟ الان میگم
خونه پدرم دو در هست یک در از حیاط یک در از کوچه و او همیشه از در حیاط میومد هنوز اگر کسی در حیاط رو بزنه من ناخوداگاه میگم بدوینعمو ق پشت دره یا هر وقت توی مهمونیا میخوان ته چین رو بکشن فکر میکنم صبر کنین تا قباد بیاد بکشه هنوز بعد از 11 سال
مریم دوست مژگان دوست منم بود یادش بخیر سمینار منو برام پاکنویس کرد اونم رفت همون سالی که عمو ق رفت و غزل کوچولو دختر مژگان دی 88 رفت و.........من کماکان باور نکردم که نکردم
دو سال پیش اول بهمن مامان مادرم رفت مادربزرگ عزیزم بااون موهای سفیدش گمپه گلم هنوز وقتی میرم شیراز تصورم اینه که روی تختش استراحت میکنه و توی اتاقش میگم حتمن توی سالن پیش خاله ایناست
سال قبلم که اول مرداد مامان پدرم رفت این دیگه غیر قابل تحمل بود مگه میشه بدون مامانی اصلا اینو نتونستم تصور کنم فقط گفتم بهش فکر نکن اصلا بهش فکر نکن
اما رفتن حاجی فرق میکنه اصلا از همون لحظه شومی که بهم خبردادن باورم شد که دایی رفت و دیگه نیست از همون لحظه قلبم سنگین شد و تیر کشید انگار یهو یه قسمت از قلبم کنده شد فاجعه بعدش شروع شد تک تک عزیزایی که اسم بردم میان جلوی چشمم و باورم میشه و با این باور سخت نمیتونم کنار بیام یهو اشک از چشمام روان میشه و هیچ کنترلی روش ندارم و غمم هی بیشتر میشه هی بیشتر و بیشتر .......