دلم گرفته...
این روزها دائم دچار بیحوصلگی و دلگرفتگی اونم از نوع حادش هستم ترفند همیشگیم یعنی "باورنکن"این دفعه بکارم نمیاد که نمیاد رفتن دایی رو بطرز عجیبی باور کردم و این عوارض داره و عوارضش در واقع باور کردن رفتن بقیه عزیزان هست و این یعنی یهو غم وغصه هاو دلتنگی ها از سال 72 روی هم تلنبار شده آوار بشن روی سرم
اولین رفتن ،رفتن پدربزرگ پدریم بود باباحاجی ضربه سختی بود ترفندم رو اون موقع اختراع کردم به این شکل که اصلا باور نکردم نقابی به صورتم زدم و هر وقت رفتم خونشون اگر توی خونه بودم فکر میکردم حتمن بابا حاجی توی حیاط و روی صندلی همیشگیش زیر درخت سیب نشسته و اگر توی حیاط بودم تصور میکردم که باباحاجی خوابیده توی اتاقش یا توی گلخونه داره به شمعدونیاش رسیگی میکنه
به فاصله یکسال پدر بزرگ مادریم هم رفت و من اصلا نتونستم در مراسمش شرکت کنم برادرم مدرسه میرفت و باید از شنگه داری میکردم و طبیعتا اصلا باور نکردم و در مورد باباحاجی شیرازی هم دقیقا به همون شکل همیشه و هنوز تصورم اینه که توی اتاق خودش مشغول استراحته
یکسال بعد اتفاق بدتری افتاد شوهر خاله ام یک مرد مهربان و دوست داشتنی در سن 51 سالگی سکته قلبی کرد و در کمتر از یک هفته رفت فکر کنید که از وقتی خودم را شناخته بودم این مرد مهربان از اون قلنبه دوست داشتنیای عاشق بچه ها همیشه به من محبت میکرد خیلی باور نکردنی بود
موردی که کمک کرد در باور نکردن این دو مورد تعویض خانه پدربزرگ مادری و خاله ام بعد از سفر این دو عزیز بود حداقل خونه های خاطرات بچگی دیگه نبودن
هنوز یکسال نشده بود که دوست و رفیق قدیمی پدرم عمو ف خیلی خیلی ناباورانه رفت چطور میتونستم باور کنم که عموف با اون لبخند همیشگیش با اون اخلاق خوشش رفته از وقتی 3 یا 4 ساله بودم کلی سفر شمال با هم بودیم و همه با هم یا شهسوار خونه عمو ف و خاله فرح بودیم یا همه با هم میرفتیم قائم شهر خونه عمو ج دیگه چقدر میگشتیم و تفریح میکردیم و خوش میگذروندیم .. بماند یادش بخیر
دو سال بعد عموی پدرم رفت من خیلی دوستش داشتم و یه جورایی بعد از رفتن پدربزرگم جای اونو برام گرفته بود
و بقیه عزیزان به همین منوال تا چند سال بعدش که برادر کوچک پدرم در سن 39 سالگی رفت و این یکی ضربه نبود فاجعه بود شوکی که بهم وارد شد خیلی عمیق بود خیلی خیلی عمیق اخه مگه میشه ادم جوون و رعنایی مثل عموی من یهو بره خوب معلومه که باور نمیکنم اصلا نباید باور کرد عمق عدم باورم چقدره ؟ الان میگم
خونه پدرم دو در هست یک در از حیاط یک در از کوچه و او همیشه از در حیاط میومد هنوز اگر کسی در حیاط رو بزنه من ناخوداگاه میگم بدوینعمو ق پشت دره یا هر وقت توی مهمونیا میخوان ته چین رو بکشن فکر میکنم صبر کنین تا قباد بیاد بکشه هنوز بعد از 11 سال
مریم دوست مژگان دوست منم بود یادش بخیر سمینار منو برام پاکنویس کرد اونم رفت همون سالی که عمو ق رفت و غزل کوچولو دختر مژگان دی 88 رفت و.........من کماکان باور نکردم که نکردم
دو سال پیش اول بهمن مامان مادرم رفت مادربزرگ عزیزم بااون موهای سفیدش گمپه گلم هنوز وقتی میرم شیراز تصورم اینه که روی تختش استراحت میکنه و توی اتاقش میگم حتمن توی سالن پیش خاله ایناست
سال قبلم که اول مرداد مامان پدرم رفت این دیگه غیر قابل تحمل بود مگه میشه بدون مامانی اصلا اینو نتونستم تصور کنم فقط گفتم بهش فکر نکن اصلا بهش فکر نکن
اما رفتن حاجی فرق میکنه اصلا از همون لحظه شومی که بهم خبردادن باورم شد که دایی رفت و دیگه نیست از همون لحظه قلبم سنگین شد و تیر کشید انگار یهو یه قسمت از قلبم کنده شد فاجعه بعدش شروع شد تک تک عزیزایی که اسم بردم میان جلوی چشمم و باورم میشه و با این باور سخت نمیتونم کنار بیام یهو اشک از چشمام روان میشه و هیچ کنترلی روش ندارم و غمم هی بیشتر میشه هی بیشتر و بیشتر .......