صبح با صدای استاد بنان بیدار شدم ساعت 6 صبح و به علت قرص دیشب گیج و گنگ کامل (پروژه درد گردن و دست و سر ادامه داره !!!)
داشتم فکر میکردم اول صبح یا کله سحر ژان باتیست برای چی داره بنان گوش میده ؟ که فهمیدم مستند از بازماندگان اون پرواز لعنتی من بعد از اون فاجعه دیگه مثل قبل نشدم عمیقا سوگواری کردم به شکلی که انگار یکی از عزیزانم دران پرواز بوده و ان کفش قرمز و .....
به هر حال دکترم گفت یویو ترین مریضشم از بس رفتم و برگشتم و خوب نشد یهو پرسید با اینکه ژان رو میشناسم ولی دزیره جان زوج خوشحالی هستین؟ خوب جوابش سخته تا خوشحالی چی باشه
منو ژان همدیگه رو درک میکنیم همدیگه رو دوست داریم حرص همو در میاریم که البته در این مواقع ژان تحمل بیشتری داره و البته استاندارد زندگیمون هی پایین و پایین تر میاد و این روی مخ جفتمونه
مثلا سفر خارجی نمیگم نمیتونیم ولی با کیفیت قبل خیلی سخته
مثلا تعویض ماشین خیلی خیلی سخته
و مثلا تغییر محل خونه و رفتن نزدیک مامان اینا فعلا از محالات به حساب میاد
خوب در متن زندگی من خوشحالم این وسط شاهزاده خانمم روز به روز شیرین تر میشه و در واقع نور زندگیه منه
و اما در تمپو و بین خطوط خیلی نگرانم و این نگرانی رو دکتری که لکسوس سوار میشه و دغدغه تولید کاهوی ضدعفونی شده رو داره به عنوان سرگرمی خوب نمیتونه درک کنه این نگرانی از اینده روی هر دومون تاثیر داشته پروزه رفتن که یکبار ریجکت شد و دوباره بخاطر خورشیدکم به جریان افتاد و بخاطر کرونا دوباره پادر هواست!!
از اون موقعی که دکتر اینو پرسید همش دارم فکر میکنم چم شده ؟ منکه همش تکنیک های در لحظه بودن رو تمرین میکنم و دائم در حال شکر گزاری های مختلفم چمه؟
به ژان گفتم فکر کنم اونم ذهنش مشغول شد
البته این روزا خیلی احساس خستگی میکنم بدنم کوفته است شایدم دلیلش کم خونی باشه نمیدونم
شاید دلیلش دوسال استرس و نگرانی کرونا باشه
شاید دلیلش ناامیدی باشه و خیلی شایدهای دیگه
سال قبل روحیه ام بدترم بود همین اوقات پارسال داغون بودم اشکم جاری میشد و ادامه داشت این روحیات تا خرداد وقتی که یک یاز همکارام بدلیل کرونا فوت کرد چشم انتظار ویزای امریکا که بعد از 12 -13 سال بره بچه هاشو ببینه و تمام
بعد ازاون دیگه بعد از شیون وزاری نشستم و به به خودم و خانواده ام فکر کردم تغییر رفتار دادم دیگه اخبار رو دنبال نکردم هر چی فکر نگرانی و غم انگیز و عامل نگرانی بود از ذهنم بیرون کردم و پناه اوردم به سریال های کمدی احمقانه امریکایی و موسیقی شاد و مدیتیشن و دائم به شاهزاده خانم نگاه کردن و بازی کردن باهاش خودمو مشغول کردم ولی انگار خیلی عمیق نبوده و در سطح عمل کرده باید عمیق تر باشم عمیق تر به خودم کمک کنم خیلی عمیق تر
دزیره جان کوچولو عمیقا بیا بغلم و خدایا جانم منو و دزیره کوچولو رو عمیقا بغل کن و در نورت غرق شادی و شعف کن
دلم میخواد دوباره برم به خاطرات فکر میکنم به سنگفرش های خیابان های قدیمی به همون قسمت old Paris به کافه ها به پرسه زنی در خیابونا به چشم انداز سن
به پل های سن
به ایفل
به لوور و
به سیگار کشیدن بعد از نوشیدنی ها ی خنک یا قهوه های صبحگاهی به اپارتمان قدیمی طبقه چهارم و گربه جانی که قبل از من اونجا بود و بعدهم اونجا موند در واقع اون ساکن اپارتمان بود بقیه مستاجر بودیم به فراوان بوسه هایی که در خیابانها در همه ساعات شبانه روز شاهدش بودم و بنا به خودسانسوری موجود در تربیت و فرهنگمون چشممو ازشون میدزدیم تا بالاخره یکروز عادت کردم یک لبخند زدم و چشمکی زدم و رد شدم
انگار قرنها گذشته و بخشی ازمن اونجا جا مونده
دلم تنگه اون روزاست
راستش از لحظه زایمان تا الان دچار عینک شدیم یعنی اولین بار که گوشی موبایل دستمان گرفتیم و صفحه محو بود فهمیمیدیم دچار عینک شدیم و فکر کردیم موقت است و اثر داروی بیحسی موضعی، که نبود و دائم ماند و الان دیگر بدتر شده یعنی هنوز به عینک به عنوان یک ابزار کمکی واجب عادت نکردیم و بسیار پیش میاید که در جایی بانکی چیزی بخواهیم فرمی پر کنیم و درست نمیبینیم چه نوشته و یا چه مرقوم فرمودیم !!!!
اینگونه است که باید به شناسنانمه خود مراجعه کنیم تا واقعا باورمان بشود چهل و اندی سال داریم !!!چون در ذهنمان کماکان همان دزیره 16 ساله ایم