دیروز اتفاق شیرینی افتاد که حسابی حالم را خوب کرد در راه برگشت یه خانوم جوان یه مسیر کوتاه منو رسوند بی هیچ دلیلی و بدون درخواست من کمک کرد و شیرینی این مهربانی روزم را ساخت
در حال مزه مزه کردن طعم محبت بی چشمداشت بودم که متاسفانه صحبتهای یکی از بچه های کار توجه را جلب کرد داشت فال میفروخت و به خانمی که نسبتا تپل بود اصرار میکرد که خاله فال بخر و وقتی خانم نخرید با همون لحن بدترین و رکیک ترین الفاظ رو به همون خاله میگفت به زحمت 6 سالش بود و من تعجب کرده بودم که ایا واقعا میدونه داره چی میگه؟ یه پسر 6 ساله چی میفهمه از لذت های ممنوعه که اینطوری حرف میزنه
راستش بدجوری چندشم شد خیلی تهوع اور بود حرفاش خیلی زشت بود
گاهی منم این کارو میکنم فقط
گاهی من آدما رو سوار میکنم ن برا پول کم اما هست مثلا اگر تو باران سرما باشد. اما جدیدا آدم واقعا میترس ب کسی کمک کن مردم بد شدن