خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

35

یک هفته تمام تنبیه شدم که اکساسواری را مرتب سرجایش بگذارم و صحنه را اب و جارو کنم تا مادام روژ از خر شیطان پیاده شد و از غیبت دو روزه من گذشت و اخرشم بهم گفت میدونم مریض نبودی ! گفتم دوستم که اتفاقا مثل شما استاد بدن و بیانم بوده اومده و حال روحیش اصلا خوب نبود نمیتونستم بیام  نگام کرد و گفت میتونستی بگی مشکلی پیش اومده لازم نبود دروغ بگی و در ضمن در حال مردن هم باشی دلیل غیبت از تمرین نیست  بله 

هممون خیلی پیشرفت کرده بودیم مخصوصا در ایست روی صحنه پیش خودم میگفتم اگر اقا ی تارخ الان منو ببینه چقدر ذوق خواهد کرد تئاتری که تمرین میکردیم  برای اجرا ی اخر ترم بود و همزمان قرار بود یک تور دانشکاهی داشته باشیم بین دانشکده های هنر یک جور فستیوال بین مدارس مثلا 

پسرها هم خیلی خوب شده بودن خصوصا "ر" که ایران فرم کار میکرد .اصلا کاملا ارتقاش به لول دیگه ای محسوس بود  یکی از همین هفته ها از طرف دفتر فرهنگی سفارت دعوت شدیم یه یک مهمانی شام هممون وای

یک میزی چیده بودن از غذاهای ایرانی  بوی ته چین و قورمه سبزی و کباب میامد انقدر که اصلا نفهمیدیم کاردار فرهنگی چی داره بلغور میکنه وقتی کباب رو سرو میکردن دیس اول رو پسرها خیلی شیک تمام کردن یعنی اصلا به سمت اینور میز نرسید طوری که اقای کاردار خنده اش گرفت گفت بچه ها چند وقته غذا نخوردین یک ی از پسرها گفت غذا که میخوریم ولی کباب خیلی وقته نخوردیم سر جدت بگو بازم بهمون بدن !!!

هیچی کعینهو الیور تویست همگی چشممان را اشکی کردیم و مدل گربه شرک به اقا ی کاردار خیره شدیم  خندید گفت براشون کباب بیارین و بدیم ترتیب گرسنه ها نجات پیدا کردن  ساعت 10 شب بود و بر میگشتیم خونه هامون برف میومد برف اروم و همزمان مه  انگار یک فیلم سینمایی به مریم گفتم بیا پیاده بریم سمت خونه من شب هم پیشم بمون گفت نه نمیام کار دارم تو هم پیاده نرو هم سردت میشه هم الان ده شبه  لات بازی درنیار !

ما چکار کردیم  دقیقا عینه ولگردها  راه افتادیم و از دفتر سفارت ارام ارام پیاده امدیم به سمت خونه  اون ساعت شب خیلی هم خلوت نیست چون واقعا پاریس هیچوقت نمیخوابه مخصوصا مرکز شهر همینطور امدم پیچیدم توی خیابان و مستقیم رفتم کافه زو و فکر کنم ساعت حدود 11و نیم بود شاید همین حدودا 

رحمان نبود و خود اقای ژو بود گفت یک هفته ای میشه نیستی ها 

خندیدم گفتم در حال گذراندن دوران محکومیتم بودم و جریان را براش تعریف کردم خندید گفت بیا یک نوشیدنی مهمون ماباش فردا هم که یکشنبه است  گفتم اخه خیلی کباب خوردم  

گفت اتفاقا کباب رو میشناسه و خیلی خوشمزه است و خلاصه سرحرفش گل انداخت تا یک سه ربعی حدود نیمه شب یک ریز از غذاهای ملل سخنرانی کرد وقتی بالاخره بلند شدم و رفتم بیرون دیدم در سبز بزرگ هنوز بازه و بسته نشده (در اصلی اختمان) خلاصه رفتم و انچنان خواب عمیقی داشتم که فرداش وقتی بیدار شدم یادم نمیومد چه ساعتی از روزه  برف سنگینی اومده بود و منظره پنجره های قدی عینه کارت پستال بود 

پ.ن. قسمت 34 در ارشیو اردیبهشت 1403 موجود است 

نظرات 1 + ارسال نظر
ربولی حسن کور دوشنبه 12 آذر 1403 ساعت 22:24 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
ممنون که ادامه خاطراتتونو نوشتین.
امیدوارم برای خوندن قسمت بعدی ناچار نشیم هفت ماه دیگه منتظر بمونیم.

سلامدکتر جان منم امیدوارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد