من در تمام دوران دانشجویی شیمی دبیرستان و زبان کنکور تدریس میکردم استقلال مالی رو دوست داشتم و همین باعث شد وقتی خرداد 78ازدوره کارشناسی فارغ التحصیل شدم پس انداز داشته باشم همزمان هم تئاتر کار میکردم البته رو ی پولش نمیشد حساب کرد و نمیکردم !!!
پدرم روی کارشناسی ارشد خیلی اصرار داشتن و من اصلا حوصله درس خوندن نداشتم در بهمن سال 77 موقع ثبت نام کارشناسی ارشد خیلی پدرم اصرار کرده بودن و منم برا ی اینکه بگم خیلی دختر حرف گوشکنیم!!!! دفترچه رو خریده بودم تا روز اخر هم ثبت نام نکرده بودم تا اینکه یکی از همکلاسیا ی دانشگاه اومد و گفت بیا باهم در رشته فلان و حوزه فلان ثبت نام کنیم که من حداقل تنها نرم و باهم بریم کیکشو بخوریم !!!!خلاصه که" م "همون دوستم دفترچه دوتامون رو پر کرد و برد پستخونه در اردیبهشت خودش رفت کارت من و خودشو گرفت و یک روزظهر اومد در خونه امو و گفت حوزه امتحانیمون پل چوبی هست و بیا من تنها نرم و رسما من که اصلا هیچی نخونده بودم برا ی یک رشته مرتبط و نه رشته خودم کشان کشان لباس تنم کرده شد و با تاکسی برده شدم به حوزه امتحانی امتحان دادیم و برگشتیم و البته کیکش هم بد نبود
القصه ماما ن جون سفر امریکا در پیش داشت و ومیخواست بره پیش پسر و دخترش واسه حداقل شش ماه منم که درسم تموم شده بود و از نظر خانواده تئاتر بهانه خوبی واسه تهران موندن نبود اصولا خانواده کار هنری منو جدی نمیگرفتن و از نظرشون تفننی بیش نبود
به هر حال در همین گیر و دار من یک آپارتمان 68 متری در غرب تهران حوالی پونک رهن کردم با پول خودم و به پدر و مادر گرامی گفتم من دیگه برنمیگردم پیشتون !!!!!ولوله ای برپا شد اما من از خر شیطون پیاده نشدم تصمیم قاطع بود و به تهدیدها جواب نمیدادم بالخره مادرم اومد تهران و قرارداد رو نوشتیم(پدرم اصلا نیومد و جواب تلفن هم نمیداد ) این وقایع همزمان شد با کارگاه ازاد بازیگری من در حال جمع و جور وسایل برای اثات کشی به اولین خونه مستقل خودم بودم
فکر کنم دوم یا سوم شهریور اثات کشی با کمک مادرم و برادرم و "م"انجام شد و اولین شب که در خونه جدید خوابیدم صبحش فکر کنم ساعت 8 با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم عصبانی که بابا خسته ایم کی زنگ زده اول صبحی که "م" بود در حال جیغ زدن
م : دزیره دزیره قبول شدی !!!!
من گیج و گنگ و خوابالو: چی میگی چی قبول شدم
م : نتایج اومده تو کارشناسی ارشد قبول شدی
من :!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دروغ میگی م یخوای مسخره ام کنی ؟ الان موقع دلقک بازی نیستا "م "جدی باش
م: نه به جان پدرم روزنامه اش دستمه
من: هنوز گیج و یج خواب : خودت چی؟
م : سکوت....... من قبول نشدم
م : اب یخ شوکه همزمان متعجب که دنیا داره روی خوبشو نشونم میده بعد از افسردگی های بی پایان 4 ساله ناشی از قبول نشدن رشته پزشکی با یک نفر فاصله در شهر محل اقامت !!!!
از صدای جیغ" م "در پشت تلفن مادر و برادری هم بیدار شده بودن و کنجکاو نگاه میکردن خلاصه که برادری رو فرستادیم رفت و با روزنامه برگشت و واقعا قبول شده بودم در دانشگاه همین بالای خونه !!!!
گفتن نداره که برگ برنده برای ساکت کردن پدر بزرگوارمان و مادرمان و کل اقوام و بستگان بدست امده بود و اولین بار بود که کائنات با خواسته های من همراهی میکرد ان روز صبح ساعت 8 تایید بود بر رویای بازیگری ما و اگر ان روز "م" پیگیر نبود ما اصلا متوجه نمیشدیم قبول شدیم بس که جدی نگرفته بودیم
ادامه دارد....
وای دزیره جون من سال ۷۷ یکسالم بوده و شما همون موقع انقدر مستقل و قوی بودین. نمیدونین چقدرررر باعث افتخارمه که میشناسمتون
عزززیزززززززززم لیمو جون قشنگم میدونستم جوانی نه اینقدر موفق باشی عزیز دل
سلام
جسارت و شجاعتت در گرفتن خونه مستقل در اون سالها ستودنیه واقعا.
دمت گرم و غمت کم
من تا۲۷ و ۲۸ سالگی، معمولا و بیشتر غروب به بعد تنهایی می ترسیدم برم حیاط خونه مون( wc تو حیاط بود)
حالا فکر نکن خونه مون هم بزرگ بود.اتفاقا کوچیک هم بود
اگر هم شب می خواستم برم حمام مامانم باید میومد تو رختکن می نشست تا من داخل نترسم
خلاصه کوه شجاعت بودم من
با تمام این حرفا برای دانشگاه بر ترس غلبه کردم و رفتم تهران اما خوابگاه, صلوات بلند بفرست که نشونه شجاع شدن و مستقل شدنم بود
ممنونم طیبه جان اره من یه مقداری زیادی تر از حد معمول شجاعت بخرج میدادم که ناشی از سربزرگی و قدی بود !!!!
خیلیم عالی بوده منم تجربه خوابگاه رو در کارشناسی داشتم دوترم اول که خیلیم سخت و تلخ بود البته شیرینی هایی هم داشت اما اصلا دوستش نداشتم
جالب بود و تو هم قشنگ نوشتی. چه رشته ای قبول شدی دزیره جان؟ بازیگری؟
ممنونم عزیزم
نه عزیزم بازیگری رو اکادمیک نخوندم من با لیسانس یک یاز ریشته های علوم پایه فوق مهندسی محیط زیست قبول شدم
سلام
چقد خوب که دارین خاطرات زندگی رو با این قلم شیوا مینویسید...
ممنونم از لطفتون
سلام
بعد از خوندن پست قبل به بلاگ اسکای گفته بودم پستهای جدیدتونو بهم اطلاع بده نمیدونم چرا یادش رفته!
واقعا دنیا چه بازیهائی داره. ممکن بود من الان بهتون بگم خانم دکتر و درعوض شخصیتتون خیلی با چیزی که الان هستین تفاوت کنه درحدی که اصلا وبلاگتونو هم نخونم
درمورد زندگی تنها به خانواده تون حق میدم. زندگی یک خانم جوان به تنهایی هنوز هم کاملا جا نیفتاده چه برسه به اون زمان.
منتظر ادامه ماجرا هستم
ممنونم از توجهتون اقای دکتر چی بگم نمیدونم سرتنوشت با من بتزی های عجیبی راه انداخت و زخم هایی به روانم در سن کم واردئ شد که بعضیاش هنوزم درد داره یکیش همین رشته پزشکی گرچه دیگه باهش کنار اومدم بعد از نزیدک 29 سال ولی بعضی وقتا یهو میاد جلوی روم میشینه