خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

کافه ژو

دیشب خواب کافه  ژوزف را دیدم کافه ای که سرنبش کوچه خانه در پاریس بود و وقت و بیوقت انجا پلاس بودیم   یک بار تندر امده بود رحمان از تونس خیلی پسر خوشتیپ و زیبایی بود و خوش اخلاق همش از معشوق ش حرف میزد وصفش میکرد و زمانهایی که قرار داشت زودتر میرفت انقدر باهمه میگفت و میخندید یکبار به رحمان گفتم رحمان تعابیری که برای وصف معشوقت بکار میبری در فارسی برای وصف یار میگویند از ان به بعد چشمک میزد میگفت هی چشم مشکی (اسم من بود در کلاس و تمرین و همه جا چون تلفظ اسمم برایشان سخت بود) هی با یار قرار دارم خلاصه این اسم رمزمان شده بود و من هی در ذهنم تصور میکردم یار رحمان چه شکلی است و منتظر یک دختر سیزه باریک تونسی بودم  یک روز خسته از تمرین تا به کافه ژو رسیدم بساط کوله رو و ساک تمرینو ول کردم روی میز همیشگی دیدم رحمان از اونور کافه هی بهم اشاره میکنه گونه هاش قرمزه و گل انداخته و هی میگه یار  برگشتم و یار رو دیدم یک پسر خوشتیپ دیگه  با نگاه مهربون قد بلند و فلسطینی که در لبنان بزرگ شده بود در اردوگاه و.... متوجه تعجبم شد اروم اومد کنارم نشست و گفت من بخاطر یار کشورمو رها کردم و اومدم اینجا تا باهم باشیم و داستانش شنیدنی بود   اسمش  خلیل بود  ژرفای نگاهای عاشقانه اشان بهم انقدر بود که تا حالا هم ندیدم مگر در نگاه عاشقانه مادران به فرزندانشان  اصلا چرا اینها را مینویسم نمیدونم  خلاصه 

رحمان را چند وقت پیش در فیس بوک پیدا کردم هنوز با یار زندگی میکند کلی قربان صدقه دخترک رفت و از احوالات من جویا شد 

رحمان  یکی از مهربانترین دوستان و هم صحبتای من در پاریس بود اصلا گرمی کافه ژو بخاطر رحمان بود  خود ژوزف مرد میانسال چاقی بود که دائم میخندید و همش با من بحث میکرد که نرو همین جا بمون تو اینجا پیشرفت میکنی اینجا مهد هنر است و   و من هنوز نمیدونم  تصمیمم درست  بود یا نه اما میخواستم برگردم در حالیکه همه چی انجا مهیا بود 

اینها را گفتم چون ژرفای نگاه و چشم این کودک نازنین باهوش کیان بی مقدمه منو یاد رحمان انداخت یک نوع غیر زمینی بودن خاص  و دیوانه کننده   و دیوانه کننده 


نظرات 4 + ارسال نظر
نسیم شنبه 5 آذر 1401 ساعت 11:43

ترانه پنج‌شنبه 3 آذر 1401 ساعت 20:28

بسیار نوشته و خاطره زیبایی بود دزیره جان
حتما دلت برای اون کافه خیلی تنگ میشه

خیلی ترانه جون مخصوصا الان

مهتا چهارشنبه 2 آذر 1401 ساعت 15:45

حقیقتا منم منتظر بودم که یار یک دختر با موهای پریشان و چشمانی مانند آهو و.....‌ باشد توقع نداشتم اسم یار خلیل باشد

شما خیلی زیبا می‌نویسید

لطف دارین ممنون زیبایی در نگاه شماست

لیمو سه‌شنبه 1 آذر 1401 ساعت 13:55

چقدر قشنگ تعریف کردی دزیره جان.
و امیدوارم هیچ وقت نور در چشم کسی خاموش نشه...

فدات

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.