دیدار روز 5 شنبه ام با گذشته و دوستان قبلی باعث شد دیروز رسما افقی باشم از سردرد
و انبوه پیام ها دوستان و هم دوره ها به لطف فضا ی مجازی بعد از حدود 18 سال یهو همگی باهم یاد من افتادن !!!!!! عجیب نیست ؟ بگذریم جمعه و شنبه حالم خوب نبود و ژان میدانست راستش هیچوقت جزییات زندگی هنری و ان دوره را برا ی ژان نگفتم هروقت پرسیده سروته قضیه جمع و قصه کوتاه کردم واو همیشه درک میکند ایاد اوری ان روزها چقدر برای من دردناک است همیشه درک میکند
درحالیکه رفتن به مراسم اتیلا اوراهم غافلگیر کرده عینه خودم و بقیه ...جمعه و شنبه کمکم کرد که خودم راجمع کنم و شنبه شب که دخترک خوابیده بود و من اخرین جمع وجوری هارا انجام میدادم که برم بخوابم یهو زیر نویس اخبار شوکه ام کرد !!!در یکی دو جلسه تحلیل فیلم و جلسه نقد و بررسی اقا ی مهرجویی را دیده بودم و عاشق اجاره نشین ها بودم و هامون لیلا و سارا بشدت برایم ازار دهنده بود، پری رو یهیچوقت نفهمیدم و هیچ وقت از اول تا اخر ندیدم و سنتور ی و مهمان مامان را دوست نداشتم
اما این چه وضعیتی است ؟ چطور یک انسان به درجه ای میرسد که یکی دیگر را سلاخی کند فرق نمیکنه در ایران در غزه و یا در اسرائیل ؟ چطور ی به این حد از جانور دوپا بودن میرسه ؟ حتی جانورها هم برای رفع نیاز بقیه را میکشن برا ی بقا، نه برا ی انتقام و بی دلیل
به هرحال حجم اخبار بد و فوران احساسات باعث شد دیروز رسما افقی باشم تا عصر و عصر بالاخره به خاطر دخترک خودمو جمع کنم
هفته دوم کلاس ها فکر کنم جلسه سوم یا چهارم اخر کلاس رفتم نزدیکتر و گفتم
- اقای پسیانی
- آتیلا (با تحکم)
(باخنده و شرمندگی )- خوب استاد
(یک چشم غره وحشتناک) - آتیلا .... اگه یه بار دیگه بگی استادا (در حال نشون دادن پشت دست )
(خندیدم و با هزار جون کندن گفتم)-خوب اتیلا
- اها الان شد چی میگی
- میخوام بگم من واقعا عاشق خودتون و کلاستون هستم عالیه خیلی جاریه مثل یک جویبار و ادم باهاش هممسیر میشه
(نگاه عمیق لبخند از ته دل )- لطف داری دزیره برای منم همینه منم با شما یاد میگیرم و دوباره لبخند از ته دل
من تمام شجاعتمو جمع کرده بودم تا بهش بگم چقدر دوستش دارم هم خودشو هم کلاسشو و حرفم حرف دلی بود بخاطر همینم به دلش نشست و این شد شروع دوستی و رفاقتی که ادامه دار بود و البته تا دو سه هفته اینده هر وقت میگفتم اتیلا هزار بار جون میکندم از بس برام سخت بودولی بعد از سه هفته دیگه عادی شد
اتیلا از همه کار میکشید حتی از اونایی که فقط دنبال قرتی بازی و مهمونیو اینجور روابط بودن
همزمان کارنامه های کنکور هم اومد رتبه دوم کشوری !!! زبان 100 درصد شیمی الی 75 درصد و یک درس تخصصی 55 درصد بله وقتی انتظاری از خودت نداری طبیعتا استرسی هم نداری و بهترین خودت بودی سرجلسه امتحان !!!!!!!!!!1
خوب زبان و شیمی که طبیعی بود البته واقعا 100 درصد برای خودمم جالب, و غیر منتظره بود اما اون درس تخصصی بدلیل خواندن بیشمار مجله دانشمند دانستنیها و خلاصه مطالعات عمومی بود در سها هم جدی شده بود همینطور تمرین تئاتر تقریبا وقت ازاد نداشتم و از صبح تا شب یا سرکلاس بودم یا در حال درس خوندن و پرزنت کلاس های مختلف رو اماده کردن یا سر تمرین ، تمرین تئاتری که برای من سکوی پرتاب شد ....
ادامه دارد ..........
همان دوسه هفته اول فهمیدم اینجا بیشتر سالن مد هست و جایی برای پیدا کردن دوست دختر و پسرو پارتی های انچنانی و بیشتر هدفش تجارت است تا اموزش و تربیت بازیگران جدید !!
از بین ان 40 نفر که در حال تبدیل شدن به 50-60 نفر بود فقط 3الی 4 نفر واقعا بدنیال اموختن و بازیگری به معنای واقعی کلمه بودن که منم یکی از اون 3-4 نفر بودم طبعا بقیه بچه های زیبا خوشتیپ و دوستت داشتنی بیشتر دنبال معاشرت باهم بودن و پیدا کردن پارتی برای ورود به سینما یا حتی پول دادن و نقش خریدن !!! که اتفاتقا یکیشون در این راه موفق شد و الان یکی از چهره های موجود سینماست!!!!
بگذریم بازیگر خوبی بودن با معلم بازیگری بودن دوتا موضوع کاملا متفاوت هست یعن یشما میتونین بازیگر فوقالعاده ای باشین و این دلیل نمیشه که معلم فوقالعاده ای هم در این زمینه باشین
اقای تارخ در هر دو موضوع فوقالعاده بودن اما در اموزش بسیار سختگیر با کسانی که اومده بودن یاد بگیرن با اون قرو فریا مثله خودشون بود و اصلا جدیشون نمیگرفت ولی یک نقد جدی به ایشون وارد بود و اینکه ایشون بعضیا براشون خاص بودن که اتفاقا متوسط و زیر متوسط بودن و بسیار مورد توجهشون بودن و به شکل واضح واشکار و بی رو دربایستی تبعیض قائل میشدن هر کارگردان یا دستیار کارگردانی میومد برای انتخاب بازیگر اون دو-سه نفر خاص اولین کسایی بودن که معرفی میشدن و اگر مورد پسند واقع نمیشدن تازه نوبت بقیه هم میشد
بگذریم ... اقای اصغر همت استاد بدن و بیان بودن و فی الواقع ایشون بینظیرن در این حوزه اما ارتباطشون با ما خیلی سرد و بیروح بود خیلی معلم و شاگردی مدل دبیرستان حتی
اما اتیلا یک مدل دیگه ای بود انگار شمع وجودش همه جا رو روشن میکرد لبریز و سرریز بود از یاددادن و میگفت منم با شما دارم یاد میگیرم و ارتباط باهاش یک مدلی از فرایند شاگرد و استادی بود که خیلی دلچسب و دلنشین و خاص بود
خوب اتیلا هیچوقت مثل اقای تارخ چهره نبود اقای تارخ در سربداران مرگ یزدگرد .و سریال ابوعلی سینا یک چهره شده بود یک سلبریتی زمان خودش که دخترها براش میمردن !!!! به همین دلیل استفاده از اون جذابیت هنوز هم براش ممکن بود البته بگم اقای تارخ کسی بود که دوربین خیلی دوستش داشت و تصویرش واقعا خیلی بهتر از خودش بود و البته بیان و صدای جادویی من هنوزم نمیدونم اون صدا چجوری از دهنش خارج میشد وقتی اصلا هنوز دهان کاملا باز نبود و اون طنین جادویی صدا و اون نگاه نافذ که خون را در رگ منجمد میکرد اون ان بازیگری و اتمسفر پیرامونش که فوقالعاده بود روحش شاد
اتیلا اینجوری نبود اصلا نه صدای عجیب غریبی نه چهره خیلی خاص و جذابی و نه حتی ان بازیگری ولی یک اتمسفر بازیگری داشت که همه عین پروانه بدور شمع بهش جذب میشدیم خیلی ساده و راحت عینه اهن ربا با براده های اهن همه همه
اون شوخ طبعی و کودکانه بودن حسش در همه موارد بود اصلا این مرد خاص ترین بازیگری بود که میشد دید
رها... جاری ....با اون چشمهای کودکانه بازیگوش فکر میکرد ی یک پسربچه 6 ساله هست در بدن یک مرد بزرگ که اتفاقا بازیگر هم هست
خیلی زود عیار همه بچه ها دستش اومد و برعکس اقا ی تارخ تبعیضی در کلاسش دیده نمیشد اگر کارت و اتودت اون روزخوب بود بی پرده میگفت و اگر گند زده بودی قهوه ای میشدی بی تعارف
ادامه دارد ....
خوب گفتم خدمتتون که کارشناسی ارشد یک موهبت بود که توسط " م " به من هدیه شد و برگ برنده ای شد در دست من تا سه سال بعدش که در ادامه میگم براتون
از هفته اول مهر کلاسهای بازیگری شوع شد سه روز اول هفته از 9 صبح تا 7 شب کلاسهای بدن و بیان ، بداهه در بازیگری ، بازی برای دوربین ف یوگا تحلیل نقش و....
و چهارشنبه و 5 شنبه کلاس های ارشد در دانشگاه اونم از 7صبح تا 7 شب در واقع من سه شنبه و جمعه ازاد بودم که اونم با یک کار جدید عروسکی رسما سر تمرین بودم
به خودم قول دادم که حالا که کائنات با من همراه شده برخلاف دوره کارشناسی -که بدیل افسردگی و سرخوردگی و کلا یک حال مزخرف و عجیبی که مثل مسخ شده ها تقریبا به تعدا حق غیبت سر کلاسام میرفتم -دیگه غیبت نکنم و جدی باشم و بودم .
اولین جلسه بداهه خود اقای تارخ اومد و ما سرکلاس حدودا یک 40 نفری بودیم !!! فوقالعاده بود ومن از شدت انر ژی اصلا پاهامو حس نمیکردم !! استاد بدن و بیان اصغر همت بود اون موقع بود که فهمیدم ما ناآگاهانه چقدر به عضلاتمون استرس بیشتر از وزنمون وارد میکنیم مخصوصا گردنمون !!!!!
اقای تارخ رفت سر یک سریال خیلی معروف که در ماه رمضان پخش شد و خیلی گل کرد بنابراین کلاس های شنبه بداهه رو دیگه نمیتونست بیاد ما هنوز نمیدونستیم
نشسته بودیم منتظر اقای تارخ که یهو یک نفر که لباس های تمرین تئاتر مشکی پوشیده بود خیلی سریع وارد پلاتو شد
بلند گفت من اتیلا پسیانی هستم و از این به بعد کلاس های بداهتون با منه بلند شید و بی هدف راه برید به چشمهای هم نگاه کنید در همه جهات راه برید
من هنوز داشتم نگاهش میکردم اتیلا بود در نیم متری من یهو به من خیره شد یک ارتباط چشمی عجیب مثل همون لحظه عجیب یهو خندید گفت روح دیدی ؟ تو چرا به من زل زدی را ه برو دیگه
منم خندیدم و راه افتادم و این شروع اشنایی و ارتباط من با عزیزترین استاد زندگیم شد وقتی میگم عزیزترین بدونین منظورم دقیقا همونیه که گفتم عزیزترین استاد و بهترین راهنما و دوست در دوران بازیگری من
خندیدم نگو خشکم زده بود و نمیدونستم در تمام اون روز ناخوداگاه خیره میموندم به اتیلا و اونم با اون نگاه تیزو باهوش هی مچمو میگرفت
درستش این است که نگاهمان بهم گره میخورد
ادامه دارد...