خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

خاطرات دزیره

روزهای رنگی رنگی دزیره و ژان

34

 "ش" گریه کرد و گریه کرد در واقع تا 48 ساعت بعد هم گریه کرد و اشکاش بند نمیومد اوضاع در حدی خراب بود که به دستیار کارگردان خبر دادم منن حالم بده مریض شدم و نمیتونم بیام سر تمرین 

"ش" فقط گریه میکرد و سیگار میکشید و لاینقطع حرف میزد در مورد اتفاقی که باهاش روبه رو شده بود که هم شوکه کننده بود و هم غم انگیز  منم هاج و واج مونده بودم چکار کنم 

"ت" یکی از بچه های تئاتری بود با دوست دخترش که خیلی فعال بودن در بخش فرهنگی سفارت فرانسه  در ایران  "ت" وقتی دیده بود حال "ش" خرابه بهش گفته بود بیاد پیش من چون دوست دخترش اون موقع ایران بود و خواسته بود اینجوری مثلا سوتفاهم پیش نیاد باحال ترش این بود که این خونه ای که توش بودم ماله دوست دختر همین "ت"بود بنابراین اولین فکرش به من رسیده بود و نمیدونست من و "ش" با هم اشناییم فرستاده بودش پیش من که با هم هم اتاق بشیم!!!!خلاصه که "ش" هم رفته بود در خونه و دیده بود من نیستم و موسیو رمی بهش گفته بود در کافه روبرو نشستم که  بله.... واقعا بعضی از اتفاقا جادویی و عجیب غریبه که بین این همه ادم اونم اونور دنیا منو "ش" اینطوری همدیگرو ملاقات کنیم 

به هر حال  در 48 ساعت بعد همانطور که گفتم "ش" گریه کرد شاید یک یدوساعت خوابید هیچی نخورد  اخرهای روز دوم گفتم "ش"جان بیا بریم  قدم بزنیم به زور با چشمای پف کرده باهام اومد با موهای ژولی پولی  رفتیم کنار سن و یک کافه ای که بعد از کافه ژو کافه محبوبم بود عصر بود یادمه یک بستنی سفارش دادیم به پیشنهاد گارسون اونجا اونم وقتی چشما و دماغ پف کرده رو دید  گفت این بستیمون اسمش "برگشته" هست یعنی کسی که از غم در اومده !!!! بستنی عال یبود  بستنی وانیل و شکلات و لیکور البالو ... کم کم  اشک "ش" وایساد و سکوت کرد به سن خیره شد و بهم گفت دزیره همه اینا که بهت گفتم چرت و پرت بود نه اینکه اتفاق نیفتاده باشه ولی اصل ماجرا اینه که  از سر فیلمبرداری  در یک ی از شهر های کویری  برگشته بود خونه  یک اف یهویی و اومده بود خونه و دیده بود که یکی از همدوره ای هامون- شاگردش- که اتفاقا خیلیم خودشو میچسبوند به "ش" در خونه خوابیده و همسر نامحترم "ش" هم رفته بیرون نون بگیره بیاد برا ی خانم صبحانه در رختخواب سرو کنه !

اونخانم نامحترم هم الان جز سلبریت یهاست و در همه سریال های خانگی دیده میشه !!!!!!!!!  تازه همه چی منطقی شد و دلیل این همه گریه مشخص شد و من اصلا نمیدونستم چی بگم یا چطور کمک کنم  دوتایی به سن خیره شدیم  برگشتیم کافه ژو یک شام حسابی خوردیم و "ش" رو فرستادم بره دوش بگیره تابتونه بخوابه و فردا فکر کنیم به اتفاقات 

مغز خودم دردگرفته بود از همه این دو روز و مخصوصا از اون دختره که همون موقع هم معلوم بود برای استفاده از موقعیت "َش" خودشو هی بهش میچسبونه 

بالاخره

مقاله دوم هم چاپ شد و بالاخره این صبر 4-5 ساله تموم شد  چاپ مقاله ISIدر حال حاضر در ژورنال های خارجی با احتمال زیر 10 درصد  روبه رو هست مجلات داخلی هم که همه باند و باند بازی  

حالا مقاله چاپ شد و مورد تایید بود رفتم دانشگاه  میگه حالا باید پایان نامه ات رو در سامانه پژوهشیار ثبت کنی تا نمره ات ثبت بشه و بره برای ادامه کار از 5 شنبه تا الان وارد سامانه نمیشم که9 نمیشم و سامانه هیچ تلفنی برای پشتیبانی نداده !!!!میخواستم به خودم یک خسته نباشید حسابی بگم که ظاهرن نمیشه 

اما جنگ  ظاهرن که به خیر گذشت به ژان میگم از بیخ گوشمون گذشت ولی مثل اکثر شماها منم در طول هفته گذشته بیخواب بودم  استرس داشتم و نمیتونستم استرسمو کنترل کنم 

دوروز وحشتناک داشتم و پرنسس هم جدیدا خیلی  لجباز شده هر جمله ای رو سه بار الی بیشتر باید بهش بگم اخرشم  یا میگه چرا و یا کار خودشو میکنه عصبانی  میشم و اخرش منجر میشه که گریه کنه و بگه متاسفه که مامان بدی داره  اینو میگه من احساس میکنم یک بدبخت کاملم  بعد از 5 دقیقه میگه منظورش این نبوده که من همیشه بدم و امروز کلا روز خوبی نبوده و همش میگه امروز و امشب بدترین روز و شبش بوده و منم با احساس بیچارگی و استرس و عصبانیت و دندون درد ناشی از کشیدن دندان عقل و حفره خشک شدن محل کشییده شدن دندان و فک درد و ..... میرم بخوابم  جدیدا نمیتونم گریه کنم بیشتر عصبان یمیشم ولی نمیتونم گریه کنم شاید اگر یه دل سیر گریه کنم  اروم شم  نمیدونم 

عفریت جنگ

تیغ دست زنگی های مست از هر دو طرف 

برای نسل ما که زیر بمباران بزرگ شد  دربه در شد هر لحظه امکان مردن خودش و عزیزاش یا از دست رفتن خونه زندگیشو تجرب ه کرد فکر نمیکنی زیادیه  بار دومش ؟ 

جنگ بدترین اتفاق برای هر کشوریه بدترین  

33

دوستان همراهم در مسافرت هلند خیلی اهل بازدید از موزه ها نبودن  بنابراین یکبار دیگه در فصل بهار با یکی دیگه از دوستان که از هم دانشکده ای ها بود رفتم هلند و به وقتش در مورد موزه ها و جاذبه های دیگه اش میگم براتون 

با ورود به ترم جدید فصل تمرین سنگین برای تمرین اموخته های ترم قبل شروع شد در واقع ما مشغول یک تئاتر شدیم که اجرا ی یک کار تلفیقی - ترکیبی از نوشته های مختلف شکسپیر بود  به سبک تعزیه با همون کارگردان ایرانی تبار  اما  کست و بازیگردانی  دست مادام روژ بود  و کوریوگرافی  البته  مادام روژخیلی سخت گیر بود بنابراین  پروژه های لوور تعطیل شد و صبح تا شب سر تمرین بودیم و مادام روژ به  هر حرکت اضافه ای حتی در حد یک میلیمتر حساس بود

نمرین و تمرکز در تمرین به حدی جدی بود که به جرات میتونم بگم  صدای نفس های همه بچه ها برام قابل تشخیص بود  روز به روز بهتر میشدیم هممون و همه به دلیل سخت گیریهای مادام روژ 

یکی از  روزهای اف تمرین بود  صبح زود بیدار شدم و رفتم پیاده روی مطابق معمول کنار سن نزدیک عید بود و نزدیک تولدم  هوا مه الود بود توی اون گرگ و میش صبح  یادم هست که رفتم و رفتم و رفتم انقدر رفتم توی مه تا وقتی افتاب کامل بالا اومد دیدم رسیدم به پل قدیمی  از یکی از کافه های کنار پل قهوه گرفتم  و اروم را افتادم روی پل اواسط پل وایسادم و خیره شدم به سن  یک حال عجیبی داشتم اونروز نمیتونم بگم انگار یک هو یک انگاره ای اومد و رفت  که نمیخوام در موردش صحبت کنم بعدش رفتم اونور پل و همینطوری رفتم و رفتم یهو یه جایی رسیدم دیدم انگار وارد یک گالری خیابون ی شدم پر از نقاش و مجسمه ساز همه هم کنار خیابون فکر کنم دیگه ساعت حدود ظهر بود  یک بازار محل ی هم هموجا ها بود رفتم بازار محلی هم گل خریدم هم یک عالمه خوراکی  با مترو برگشتم  سر راه رفتم دنبال مریم و باهم  رفتیم خونه من و اشپزی کردیم  کلی خندیدم و گریه کردیم  دلتنگی بهم فشار اورده بود  یه خورده از کوکو سیب زمینی برای موسیو  رمی فرستادم که خیلی خوشش امده بود فردا صبحش اول وقت رفتم کافه ژو   که همه خیلی تعجب کردن چون من صبحها نمیرفتم اونجا همیشه شبا میرفتم  خلاصه همینطور که نشسته بودمنتظر کروسان شکلاتی خوشمزه  خیلی خیلی خیلی ناگهانی "ش" رو دیدم که وارد کافه شد اول فکر کردم مثل دیروز توهم زدم اما نه خود ش بود با همون صدای گرم و لبخند دوست داشتنی  اومد سمتم و پریدیم همدیگه رو بغل کردیم من گریه کن" ش" گریه کن  بچه های کافه دست و پاشونو از شدت گریه ما گم کرده بودن چپ میرفتن راست میومدن اب برامون میاوردن  من ازدلتنگی  "ش "از اتفاق یکه براش افتاده بود که واقعا غم انگیز بود 

32

خوب برگردیم سر ماجرای خودمون 

تا ورسای رو گفتم براتون  و گفتم کم کم زبونم باز شد در نتیجه ارتباطاتم گسترش پیدا کرد دوستای بیشتری پیدا کردم و ارتباطم با اساتید صمیمی تر شد هنوز هم گروه های مختلفی رو هر هفته به لوور میبردم و درامدش باعث شد دستم باز تر باشه  تقریبا یک هفته در میون یا دوهفته یکبار میرفتم بلژیک دیدن دوستم و تقریبا همه شبها در کاف ه ژو شام میخوردم  و بنابراین با رحمان و یارش حسابی صمیمی شدم  همینطور با همسایه ها با موسیو رمی مادام لیلین  لارا مونیک ادنان که ترک ترکیه بود و لارا  که بلاروس بود و یک لهجه بامزه ای داشت و مونیک که اهل بلژیک بود و خیلی زیبا بود خیلی 

در یکی از این اخر هفته ها دوستم گفت دعوت شده هلند که با یک اکیپ از همکاراش  یک اخر هفته شاد داشته باشن و گفت اگر دوست دارم منم باهاشون برم  هلند و خوب راستش خیلی دوست داشتم برم و اون اسیبای بادی رو ببینم و رفتم 

کلا بنظرم امستردام حومه اش هر لحظه اش احساسم این بود که دارم در یک کارت پستال در یک قاب زنده راه میرم  اول که امستردام  شهر دوچرخه ها زیبا تمیز ازاد به معنی واقعی کلمه  شب اول در یک هاستل خیلی  خیلی زبا در امستردام موندیم و فرداش رفتیم به طرف روتردام و از اونجا با اتوبوس به سمت Zaanse Schans یا همون روستای کیندریک که منطقه اسیابای بادیه و خوب خیلی زیبا خیلی انقدر که چند بار من خودمو نیشگون گرفتم که مطمئن بشم بیدارم  شب که برگشتیم  رفتیم یک بار در کنار یک یاز اسکله ها و یک خوراک دریایی خیلی خوشمزه خوردیم اولش یک سوپ بود یادمه بهشون گفتم اگه چشم و چال و دم و اینا توش باشه من نمیخورما!! و سوپ رو که اوردن اولین قاشق حاوی چشم و چال بود!!! البته قرار بود سوپ صدف معروفشون باشه به هر حال چشممو بستم و خوردم و اصلا هم خوشمزه نبود اصلا ولی بعدش یک ماهی سرخ شده اورد که نمیدونم چه ماهی بود ولی تا استخوناشم سوخاری شده بود و ما حتی استخوناشم خوردیم !!!و البته پاتیل و خندان و تلو تلو خوران همگی پیاده برگشتیم هاستل چه برگشتنی که دوبار یا سه بار از خیابان هاستل رد شدیم و انقدر حالمون خوب بود که هاستل رو پیدا نمی کردیم 

من همونجا عاشق سینه چاک امستردام شدم حتی بیشتر از بروکسل اونموقع به خودم گفتم اگر قرار باشه در قاره سبز موندنی بشم حتما در امستردام زندگی خواهم کرد به هر حال که اخر شب یکشنبه با یک سردرد وحشتناک ناشی از زیاده روی های هلندی برگشتم پاریس و صاف تخت خواب 

البته  بگم دیدن اون همه ازادی عریان خیلی برام عجیب بود و فکر کنم  اصلا امادگیشو نداشتم حتی  بااینکه در پاریس شاهد همه جور ازادی عریانی بودم ولی معنی ازادی در هلند یک چیز دیگه ای بود 

و مورد دیگه دوچرخه  وااااااای من بعد از پیاده روی عاشق دوچرخه ام  و دیدن اون همه شهروند با دوچرخه که راحت تردد میکنن خرید میکنن و خلاصه با دوچرخه راحت همه جا میرن منو به وجد میاورد 

پ. ن. یک چیزی که یادم رفت بگم مغازه هایی بود که درش عطر دست ساز درست میکردن  و خیلی خاص بودن  الان در میهن عزیزم دیدم که رایحه عطرهای معروف رو میفروشن این منظورم نیست  در واقع عطار هایی بودن که ازت چندتا سوال میپرسیدن و با توجه به روحیه ات برات عطر اختصاصی  میساختن یادمه من یک شیشه برای خودم خریدم یعنی یک اقای جوان خیلی مودب بهم یک شاخه گل رز صورتی داد لبخند زدم و راهنماییم کرد داخل مغازه  بعد یک اقای میانسال ازم سوالهایی پرسید زبان هلندی یه چیزی بین المانی وفرانسویه و خوب یک ی از همکارا ی دوستم که بلد بود بهم گفت ایشون میگن چه گلی دوست دارین چه رنگی  بوی سرد یا گرم تلخ یا شیرین  ساحل رو دوست داری یا کو ه  جنگل رو دوست داری  یا دشت و.... خلاصه چندتا از این سوالهای به ظاهر بی ربط تقریبا 20 دقیقه بعد یک رایحه برام اورد که اصلا مستم کرد مدهوش شدم تقریبا  انگار از زمان و مکان کنده شدم وقتی حالمو دید  گفت میتونم سفارشش بدم  یا همین اشانتیون رو یادگار ی نگه دارم من سفارش دادم و البته گرون بود ولی میرزید تا مدتها داشتمش و خیلی  خیلی با خساست ازش استفاده میکردم ولی تقریبا هرجا میزدم  همه ازم میپرسیدن اسم عطرم چیه و فکر میکردن نمیخوام بهشون بگم اسم عطر رو!!!!  شیشیه خالیش رو هنوز دارم